طبق قرار قبلي، به شيراز رفتم تا همراه نيكا و مامان برگرديم تهران. اوايل شب بود كه رسيدم خونه بابابزرگ اينها. بيتاب ديدن نيكا بودم، ولي اصلاٌ به عكسالعمل اون فكر نكرده بودم. راستش فكر نميكردم ظرف يك هفته من از يادش برم و تصورم اين بود كه رفتارش مثل عصرها كه از اداره برميگردم خونه باشه. ولي اينجوري نبود...
وارد شدم و بعد از سلام و عليك يك راست رفتم سراغ نيكا كه روي مبل و توي بغل مامانبزرگ نشسته بود. دستامو به علامت اينكه ميخوام بغلش كنم جلو آوردم. نيكا يه كم با ترديد به من نگاه كرد و بعد خودشو چسبوند به مامانبزرگ. مثل اينكه شك كرده باشه، دوباره برگشت و به من نگاه كرد. اين رفتارش دو سه بار تكرار شد و نهايتاً حافظه بلند مدتش به كار افتاد و پدرش رو به جا آورد و اومد بغل من. اين رفتارش هم برام جالب بود و هم اينكه موجب تعجبم شده بود و هم راستش رو بخواهيد يه كم بهم برخورد. آخه هميشه وقتي وارد خونه ميشم اون خنده شيرين نيكا در نگاه اوله كه تمام خستگي رو از تنم رفع ميكنه و اون موقع هم بعد از يه مسافرت خستهكننده، منتظر همچين چيزي بودم تا خستگيم رفع بشه.
به هر حال اين هم براي خودش تجربهاي بود.
وارد شدم و بعد از سلام و عليك يك راست رفتم سراغ نيكا كه روي مبل و توي بغل مامانبزرگ نشسته بود. دستامو به علامت اينكه ميخوام بغلش كنم جلو آوردم. نيكا يه كم با ترديد به من نگاه كرد و بعد خودشو چسبوند به مامانبزرگ. مثل اينكه شك كرده باشه، دوباره برگشت و به من نگاه كرد. اين رفتارش دو سه بار تكرار شد و نهايتاً حافظه بلند مدتش به كار افتاد و پدرش رو به جا آورد و اومد بغل من. اين رفتارش هم برام جالب بود و هم اينكه موجب تعجبم شده بود و هم راستش رو بخواهيد يه كم بهم برخورد. آخه هميشه وقتي وارد خونه ميشم اون خنده شيرين نيكا در نگاه اوله كه تمام خستگي رو از تنم رفع ميكنه و اون موقع هم بعد از يه مسافرت خستهكننده، منتظر همچين چيزي بودم تا خستگيم رفع بشه.
به هر حال اين هم براي خودش تجربهاي بود.