صفحات

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

عكس‌العمل نيكا بعد از يك هفته دوري از بابا

طبق قرار قبلي، به شيراز رفتم تا همراه نيكا و مامان برگرديم تهران. اوايل شب بود كه رسيدم خونه بابابزرگ اينها. بي‌تاب ديدن نيكا بودم، ولي اصلاٌ به عكس‌العمل اون فكر نكرده بودم. راستش فكر نمي‌كردم ظرف يك هفته من از يادش برم و تصورم اين بود كه رفتارش مثل عصرها كه از اداره برمي‌گردم خونه باشه. ولي اينجوري نبود...
وارد شدم و بعد از سلام و عليك يك راست رفتم سراغ نيكا كه روي مبل و توي بغل مامان‌بزرگ نشسته بود. دستامو به علامت اينكه مي‌خوام بغلش كنم جلو آوردم. نيكا يه كم با ترديد به من نگاه كرد و بعد خودشو چسبوند به مامان‌بزرگ. مثل اينكه شك كرده باشه، دوباره برگشت و به من نگاه كرد. اين رفتارش دو سه بار تكرار شد و نهايتاً حافظه بلند مدتش به كار افتاد و پدرش رو به جا آورد و اومد بغل من. اين رفتارش هم برام جالب بود و هم اينكه موجب تعجبم شده بود و هم راستش رو بخواهيد يه كم بهم برخورد. آخه هميشه وقتي وارد خونه ميشم اون خنده شيرين نيكا در نگاه اوله كه تمام خستگي رو از تنم رفع مي‌كنه و اون موقع هم بعد از يه مسافرت خسته‌كننده، منتظر همچين چيزي بودم تا خستگيم رفع بشه.
به هر حال اين هم براي خودش تجربه‌اي بود.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

دلتنگي بابا

دوباره مامان و نيكا رفتند شهرستان و بابا رو تنها گذاشتند. دوباره بابا بايد تنهايي و دلتنگي رو تحمل كنه و البته اميدوار باشه كه اين دفعه دورانش خيلي كوتاهه و به اميد خدا تا آخر هفته به سر مياد. ولي حتي همين دوران كوتاه هم تحملش سخته. عادت كرده بودم هر روز با يك بوسه به صورت نيكا و بدرقه گرم مامان خونه رو ترك كنم و در بدو ورود به خونه با استقبال مهربان مامان و خنده دلنشين نيكا تمام خستگي‌هاي روز رو از تن به در كنم. حالا اين روزها خاطرات شيرينه كه جانشين اونها شده و منتظر و لحظه‌شمار اين هستم كه باز ديدارها تازه بشه.
به اميد خدا آخر هفته ميرم شيراز تا به همراه مامان ونيكا برگرديم تهران. راستي مراسم عروسي يكي از اقوام هم هست كه ان‌شاءالله شركت مي‌كنيم. 

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

هفت ماهگي نيكا و يك اتفاق جالب

امروز نيكا دقيقاً هفت ماهه شده. به خاطر همين هم به اتفاق مامان و عمه رفتند مركز بهداشت تا قد و وزنش رو چك كنن كه خدا رو شكر نرمال بود.
ديشب يه اتفاق جالب افتاد. قضيه از اين قرار بود كه من بالاخره بعد از چند ماه، موفق شدم فيلم‌هايي كه روي دوربين فيلم‌برداري داشتيم رو به كامپيوتر منتقل كنم و به شكل DVD آماده كنم. داشتيم اين DVD رو روي تلويزيون مي‌ديديم و همزمان هم تلاش مي‌كرديم كه نيكا رو بخوابونيم. توي يكي از صحنه‌هاي فيلم، نيكا خانم مشغول جيغ كشيدن بود. به محض اينكه نيكا صداي جيغ خودش رو شنيد، با دوتا جيغ بلند جوابش رو داد. صداش اونقدر بلند بود كه ما از ترس همسايه‌ها مجبور شديم فيلم رو بي خيال بشيم و تلويزيون رو خاموش كنيم.
راستي امروز ما عازم سفر هستيم. ان‌شاءالله مي‌خوايم از فرصت تعطيلي عيد سعيد قربان استفاده كنيم و يه سر بريم پيش مامان بزرگ و بابا بزرگ‌هاي نيكا.