صفحات

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

در نيمه راه سفر

اين روزها كوچولوي ما 20 هفتگي خودش رو پشت سر گذاشته و وارد هفته بيست و يكم شده، يعني درست ميانه دوران جنيني. بيست هفته پيش سفر اين كوچولو درون رحم مامان شروع شد و حدود 20 هفته ديگه اين سفر تموم ميشه و اين كوچولو بايد از شكم مامان بياد بيرون. البته اون زمان تازه يه سفر جديد براش شروع ميشه.
امروز من و مامان رفته بوديم دكتر براي چك‌آپ ماهانه. خدا رو شكر همه چيز به خوبي و خوشي بود. فقط مامان يه كم اضافه وزنش بيش از حد معمول بود كه خانم دكتر يه سري توصيه بهش كرد. صداي قلب كوچولومون رو هم شنيديم. من هم با موبايلم يواشكي اون رو ضبط كردم كه اگه بتونم اينجا ميزارمش. بعد از دكتر هم مي‌خواستيم يه سري به اون شيريني فروشي معروف نزديك مطب دكتر بزنيم كه به خاطر وزن زياد مامان ترجيح داديم اين كار رو نكنيم.
اميدوارم نيمه دوم سفر مورچه كوچولو هم به خوبي و خوشي طي بشه و ما صاحب يه كوچولوي سالم و ناز بشيم.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

فكر كنم كوچولو تكون خورد

همان طور كه بابا نوشته بودند من جمعه هفته پيش به دليل تعميرات، خونه نبودم. صبح جمعه (29/8/88) حدود ساعت 9 بود در حالي كه پشت ميز نشسته بودم و مشغول درس خوندن بودم احساس كردم يه اتفاقي در شكمم افتاد. يه حالت عجيب. اولش ترسيدم و سريع خودم رو جمع و جور كردم. اما وقتي ديدم اتفاقي نيفتاد فراموشش كردم. اين اتفاق هفته گذشته (4/9/88) حدود ظهر كه داشتم از دانشگاه به خونه مي‌آمدم توي تاكسي دوباره اتفاق افتاد و چيزي شبيه همون حركت جمعه را حس كردم. البته كمي ملايم‌‌تر. خلاصه فكر كنم كه كوچولو تكون خورده باشه. در ضمن قرار بود سه‌شنبه گذشته (3/9/88) براي ويزيت ماهانه بريم دكتر؛ كه متوجه شديم خانم دكتر سرما خورده و نتونسته بياد مطب. ما هم براي يكشنبه آينده (به اميد خدا) وقت گرفتيم. اين بار يه جور ديگه مشتاق رفتن و شنيدن صداي قلب كوچولو هستم. اميدوارم قلب همه كوچولوهايي كه هنوز به اين دنيا نيومدند خوب و قوي بتپه.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

تغييرات در خانه ما

اومدن مورچه باعث شده يه سري تغييراتي كه از مدتها قبل مي‌خواستيم توي خونه انجام بديم رو با انگيزه بيشتري دنبال كنيم. به همين خاطر هم تعطيلات پايان هفته گذشته رو اختصاص داديم به تعويض سراميك كف حمام و دستشويي كه مدتها بود مشكل داشت. البته بنايي توي خونه‌ي در حال سكونت واقعاً كار سخت و دردسرسازي هست كه خدا رو شكر به خير و خوشي تموم شد و فقط مونده يه كم تميزكاري نهايي و برگردوندن اسباب و اثاثيه سر جاي خودشون. يادم رفت بگم كه مورچه هم همراه مامانش اخر هفته رو رفتن خونه‌ي دايي باباش تا كار بنايي تموم بشه و از اين نظر يه مهموني اجباري نصيبشون شد.
اگه خدا بخواد، تو مرحله‌ي بعد سراغ آشپزخونه ميريم و يه دستي به سر و گوشش مي‌كشيم كه تا زمان اومدن مورچه، خونه‌مون هم نو و جديد شده باشه.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

مورچه ما پسره يا دختر (2)

دقيقاً دو ماه پيش يه پست با همين عنوان اينجا گذاشتم. اون موقع تقريباً هيچ كس از مورچه خبر نداشت و موضوع اون پست هم مربوط به اين بود كه پس يا دختر بودن مورچه براي من و مامان هيچ فرقي نداره. البته اون موقع به شوخي من طرفدار دختر بودن مورچه بودم و مامان طرفدار پسر بودن اون. بالاخره بايد من و مامان يه موضوع داشته باشيم كه بتونيم راجع بهش با هم گفتگو كنيم! اون بگه قربون پسرم برم و من بگم كه دختره يا برعكس.
از وقتي كه موضوع مورچه اعلام عمومي شده، هر كسي يه نظري ميده. يكي ميگه با توجه به فلان نشونه، مورچه دختره؛ يكي ديگه يه نشونه ديگه رو ميگه و نتيجه ميگيره كه پسره و خلاصه بازار بحث و اظهار نظر در مورد جنسيت مورچه داغه. البته معلومه كه بعضي از اين اظهار نظرها يه مقدار ته مايه علاقه به دختر يا پسر بودن مورچه هم داره و صرفاً از سر كنجكاوي نيست. بد نيست يادآوري كنم كه در آخرين سونوگرافي، مورچه كوچولو طوري گارد گرفته بود (به اصطلاح رزمي‌كارها) كه نمي‌شد جنسيتش رو مشخص كرد.
خلاصه ديشب من و مامان به نتيجه رسيديم كه براي تنوع نظرمون رو عوض كنيم. اول من به جبهه مامان اومدم و اعلام كردم كه مورچه پسره. بعدش مامان هم براي اينكه جبهه مقابل خالي نباشه، اعلام كرد كه مورچه دختره. خلاصه امشب كه برم خونه من ميگم سلام پسرم و صداي مامان بلند ميشه كه نه خير، دختره....

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

اولين باري كه مورچه رو برديم سينما

هفته پيش فرصتي دست داد تا من و مامان بريم سينما. طبعاً مورچه هم باهامون اومد و اينجوري شد كه اولين بار توي شكم مامان، سينما رو تجربه كرد. فيلم "كتاب قانون" رو توي سينما آزادي ديديم. واقعاً فيلم زيبا و با مفهومي بود. يه جورايي حرف دل من و ماماني رو مي زد كه هميشه از اينكه به ظاهر دين توجه بشه و از باطن اون غافل باشيم يا در باطن خلاف اون عمل كنيم، شاكي مي شيم.
خب اين هم در نوع خودش تجربه جديدي بود. البته اون روز من و مامان هر دومون از صبح سر كار و دانشگاه بوديم و مستقيم رفتيم سينما. در نتيجه ساعت 9 شب رسيديم خونه. توي راه هم بارون پاييزي حسابي هوا رو با طراوت كرده بود. اون شب ماماني حسابي خسته شده بود  و زود خوابيد.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

در انتظار اولين حركت مورچه كوچولو

الان كه اين پست رو مي‌نويسم به لطف خدا تا دو سه روز ديگه وارد 5امين ماه بارداري مي‌شوم. يكي دو روز است كه منتظر اولين حركات مورچه كوچولو هستم، راستش نمي‌دونم چه حسي داره و چه قدر قابل درك است. اين دو سه روز اخير سرم به شدت شلوغ بود. آخه فردا نوبت ارائه اولين سمينار واحد سمينار1ام است. به اين دليل به خصوص امروز و ديروز خيلي درگير بودم. بابا رو هم كلافه كردم بازهم ازش ممنونم كه دركم مي‌كنه. در ضمن از مورچه كوچولوم هم متشكرم كه اين دو سه روز حسابي همراهي كرده. خلاصه اميدوارم فردا سمينار خوبي ارائه بدم.