صفحات

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

اولين شب يلدا با حضور مورچه

ديشب شب يلدا بود. من و مامان از قبل برنامه خاصي رو تنظيم نكرده بوديم، ولي هر دومون يه جورايي بدمون نمي‌اومد كه با اقوام يا دوستا دور هم جمع بشيم و اين شب رو دسته‌جمعي سر كنيم. چند تا دليل ديگه هم جور شد كه من تصميم گرفتم دست به يه كار انتحاري بزنم و بدون اطلاع مامان، چند تا از فاميلها رو دعوت كنم كه شب بيان خونه ما. اول هم همه چيز داشت به خوبي جلو مي‌رفت، اما به خاطر يه سري گرفتاري‌هاي پيش‌بيني نشده، مهمونهامون عذر خواستن و نيومدني شدن.
دوباره من موندم و مامان و البته كوچولو. البته اوضاع به همين شكل هم نموند و در نهايت ما مهمان يكي از خانواده‌هايي شديم كه در ابتدا قرار بود اونها مهمون ما بشن.
خلاصه اولين شب يلدا در حضور كوچولو هم به ان شكل برگزار شد. تا يادم نرفته بگم كه ديشب من براي مامان يه بالش طبي خريدم.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

احساس اولين حركات موچه كوچولو

هرچند مامان قبلاً در مورد اين موضوع نوشته بود، اما مطلب آن قدربراي من مهم بود كه دوست دارم خودم هم در اين باره بنويسم.
دقيقاً دوشنبه شب بود كه بعد از يك روز پر مشغله حوالي ساعت 9 شب، من و مامان به خانه رسيديم. هر دو تقريباً خسته بوديم و در حال استراحت كه يك دفعه مامان گفت كه اين كوچولو داره تكون مي‌خوره. من از مامان خواستم كه اجازه بده شايد من بهم بتونم حركاتش رو ببينم و در كمال تعجب ديدم كه حركات اون از روي شكم مامان كاملاً محسوس بود. تجربه بسيار لذت‌بخشي بود تا حدي كه تمام خستگي من و مامان به فراموشي سپرده شد و تا مدت مديدي هر دو منتظر حركت دوباره كوچولومون بوديم و اين كار تقريباً جزء برنامه هر روزه ما شده. اين اولين باري بود كه من، كوچولومون رو مستقيم و بي‌واسطه احساس كردم.

يادآوري: در چند پست گذشته، مامان مطلبي رو نوشته بود كه هر كسي كه اون رو مي‌خوند فكر مي‌كرد كه شغل من خياطي هست و براي مامان لباس مي‌دوزم. بايد بگم كه تكه اول اين جمله غلطه ولي تكه دومش درسته. يعني اينكه شغل من اصلاً هيچ ارتباطي به خياطي و اين جور كارها نداره (من كارشناس رايانه يا يه كمي امروزي‌تر، فناوري اطلاعات هستم). ولي از اونجا كه از بچگي خيلي كنجكاو بودم و دلم مي‌خواست از همه چيز سر در بيارم، تقريباً با هر كاري آشنا هستم كه از جمله اونها خياطي هست. در نتيجه اين بار هم با كمك مامان تصميم گرفتيم كه يك دست لباس براي مامان بدوزيم و خوشبختانه لباس خوبي از كار در اومد كه مامان با همه مشكل‌پسنديش از اون راضيه.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

ديدن اولين حركات كوچولومون از روي پوست

مطلبي رو كه امروز مي‌خوام بگم يكي از به يادماندني‌ترين خاطرات من طي اين 5 ماه است. روز دوشنبه يعني 23/9/88 بعد از يك روز پركار كه من و بابا پشت سر گذاشته بوديم، حدود ساعت 9 به خانه برگشتيم (البته من صبح تا حدود 12 دانشگاه بودم و بعد از رسيدن به خانه و كمي استراحت دوباره ساعت 4 رفتم پيش بابا تا با هم به خريد بريم). اون شب بعد از برگشتن به خونه احساس كردم كوچولومون خيلي داره شيطوني مي‌كنه. به همين دليل حساس شدم و نگاهي به پوست شكمم انداختم. همون موقع بابا هم اومد. ديدن ضربات نبض مانند كه گاه گاه جاش عوض مي‌شد من و بابا رو ذوق زده كرد. فكر نمي‌كردم از الان بشه حركاتش رو ديد. خلاصه خيلي براي من و بابا جالب و به يادموندني بود. من واقعاً خدا رو شاكرم كه فرصت ديدن چنين لحظاتي را بهم داده است.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

[جشن كوچك من و بابا و كوچولوي توي راهمون

ديشب با يك روز تأخير من و بابا و كوچولو جشن كوچكي به مناسبت تولد من گرفتيم، كه البته جاي همه عزيزامون خيلي خيلي خالي بود. من و بابا از بعد از ازدواجمون تمام روزهاي تولدمون را چشن گرفتيم و ازشون عكس داريم. خلاصه ديشب هم يكي از اون موارد بود كه البته متفاوت از دفعه‌هاي قبلي. ديشب كوچولوي ما كه خدا رو شكر ديگه الان حركاتش رو كاملاً حس مي‌كنم هم با ما بود. راستي يادم رفت بگم علت تآخير يك روزه هم اين بود كه لباسي كه قرار بود بپوشم هنوز آماده نبود و بابا سخت مشغول دوخت و دوزش بود. خلاصه ديشب يه شب قشنگ و به ياد موندني ديگه برا من و بابا بود.