ديشب شب يلدا بود. من و مامان از قبل برنامه خاصي رو تنظيم نكرده بوديم، ولي هر دومون يه جورايي بدمون نمياومد كه با اقوام يا دوستا دور هم جمع بشيم و اين شب رو دستهجمعي سر كنيم. چند تا دليل ديگه هم جور شد كه من تصميم گرفتم دست به يه كار انتحاري بزنم و بدون اطلاع مامان، چند تا از فاميلها رو دعوت كنم كه شب بيان خونه ما. اول هم همه چيز داشت به خوبي جلو ميرفت، اما به خاطر يه سري گرفتاريهاي پيشبيني نشده، مهمونهامون عذر خواستن و نيومدني شدن.
دوباره من موندم و مامان و البته كوچولو. البته اوضاع به همين شكل هم نموند و در نهايت ما مهمان يكي از خانوادههايي شديم كه در ابتدا قرار بود اونها مهمون ما بشن.
خلاصه اولين شب يلدا در حضور كوچولو هم به ان شكل برگزار شد. تا يادم نرفته بگم كه ديشب من براي مامان يه بالش طبي خريدم.
دوباره من موندم و مامان و البته كوچولو. البته اوضاع به همين شكل هم نموند و در نهايت ما مهمان يكي از خانوادههايي شديم كه در ابتدا قرار بود اونها مهمون ما بشن.
خلاصه اولين شب يلدا در حضور كوچولو هم به ان شكل برگزار شد. تا يادم نرفته بگم كه ديشب من براي مامان يه بالش طبي خريدم.