صفحات

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

سالروز تولد حضرت علي (ع) و روز پدر

سالروز تولد حضرت علي (ع) در خانواده ما از جهات مختلفي حائز اهميت است. اول از همه اينكه عيد ميلاد امام اول ما شيعيان است و در ثاني روز پدر. براي من و مامان، اين روز سالگرد قمري عقد و عروسي ما هم هست. امسال كه اولين سالي بود من به معناي واقعي پدر شده بودم و اين روز با روز تولد من هم تقريباً متقارن شده بود (البته با اختلاف دو روز). به همين مناسبت من و مامان و نيكا يه جشن كوچولو توي خونه گرفتيم (مامان بزرگ هم بودند). يه كيك كوچولو و خوشمزه هم خريديم كه به عبارتي كيك تولد من محسوب ميشد. اين هم عكس نيكا خانم توي بغل بابا و كنار كيك تولد بابا:

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

واكسن

دو روز پيش (سه شنبه) 25 خرداد بود و مصادف با دوماهگي نيكا. عصر من و مامان به همراه مامان جون و باباجون كه مهمون ما بودند، نيكا رو برديم درمانگاه تا واكسن بزنه. اول قد و وزنش رو اندازه گرفتند و بعد هم نوبت واكسن زدن رسيد. مامان كه گفت دلش رو نداره بياد داخل، در نتيجه من و باباجون نيكا رو برديم داخل و خانم پرستار هم ظرف چند ثانيه، اول يه آمپول توي پاي راست، بعد يه آمپول توي پاي چپ و نهايتاً هم چند قطره توي دهنش انداخت. بيچاره نيكا تا اومد بفهمه كه چي شد، دو تا آمپول نوش جان كرده بود و همين كه دهنش رو باز كرد كه گريه كنه، قطره فلج رو هم خورد. ولي آبروداري كرد و خيلي زود آروم شد. خانم پرستار توضيح داد كه جاي واكسني كه توي پاي چپش زده سفت و دردناك ميشه، در نتيجه روز اول كمپرس سرد و از روز دوم حوله گرم روش بگذاريم. همچنين معمولاً بچه بعد از اين واكسن تب مي كنه و لازمه كه ازش مراقبت بشه و بهش قطره استامينوفن بديم. البته ما به توصيه دوستاي مامان، قبل از اينكه ببريمش درمونگاه، بهش قطره داده بوديم.
بعد از واكسن زدن، نيكا خيلي زود آروم شد و تو راه برگشت، توي ماشين خوابش برد. ولي از اون شب، تب و دردش شروع شد. شب اول تا صبح من و مامان تقريباً نخوابيديم و مرتب اون رو راه مي برديم تا آروم بشه (معلوم بود كه پاش خيلي درد داره) هر چهار ساعت يك بار هم بهش قطره استامينوفن مي‌داديم. فردا صبح هم هنوز تبش بالا بود، اونقدر كه نزديك بود من از اداره برگردم خونه تا ببريمش دكتر، ولي خوشبختانه تا ظهر تبش پايين‌تر اومد و بي‌قراريش كمتر شد. البته هنوز هم تا اين لحظه كه من دارم اين پست رو مي‌گذارم، نيكا خانم تبش كاملاً قطع نشده.
امروز يه اتفاق ديگه هم افتاد. وقتي مي خواستم بهش قطره استامينوفن بدم، قطره‌چكون رو خيلي داخل دهنش بردم و قطره‌چكون خورد به انتهاي دهنش. همين مساله باعث شد معده‌ش تحريك بشه و تمام شيري كه خورده بود رو بالا آورد. البته اصلاً گريه نكرد.
منتظريم كه نيكا حالش بهتر بشه و يه كم سرحال بياد به مناسبت دوماهگيش ازش عكس بگيريم. 

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

خنده نیکا


بعضی ها دخترم رو متهم کردن به اینکه توی عکس هاش اصلاً نمی خنده. این عکس رو می گذارم که ازش رفع اتهام بشه:

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

اولين گردش‌هاي نيكا

تعطيلات پايان هفته گذشته فرصت خوبي بود كه نيكا خانم رو كه حالا به اصطلاح تا حدودي از آب و گل در اومده به گردش ببريم. جمعه عصر به اتفاق جمع فاميل رفتيم به ارتفاعات گردنه قوچك در شمال شرق تهران و تا حدود ساعت 10 شب اونجا بوديم. شام رو هم دور هم خورديم و از خوردن چاي دم شده بر روي آتش هيزم لذت برديم. البته نيكا خانم تقريباً تمام مدت رو خواب بود، ولي تاثير هواي سالم و تميز اونجا كاملاً مشهود بود و باعث شد خواب خيلي خوبي داشته باشه. حتي اون شب تا صبح هم خيلي خوب خوابيد.
فرداي اون روز هم عصر بعد از اينكه دايي نيكا رو رسونديم ترمينال كه برگرده شيراز، به همراه مامان بزرگ رفتيم پارك آب و آتش. اين دفعه كالسكه نيكا رو هم همراه خودمون برديم و نيكا خانم كه بيدار و سرحال بود يك كالسكه سواري حسابي كرد كه خيلي هم بهش خوش گذشت (اين رو از عكس‌هاش هم كاملاً ميشه فهميد).
خلاصه اين دو روز هم براي نيكا و هم شايد بيشتر از اون براي من و مامان كه حدود دو ماه بود تقريباً هيچ تفريحي نداشتيم خيلي خوب و لذت‌بخش بود.




موخره: هنوز اگزماي نيكا خوب نشده و فكر مي‌كنم خارش پوست صورتش اذيتش مي‌كنه. اميدواريم اين مساله هم هرچه زودتر رفع بشه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

روز مادر مبارك

پنجشنبه گذشته مصادف با اولين ميلاد حضرت فاطمه زهرا (س) در زندگي دخترم نيكا بود. من هم اولين "روز مادر" در زندگيم را تجربه كردم. به مناسبت اين روز نيكاي عزيزم يك دسته گل بسيار زيبا به سليقه پدرش براي من و مامانم (مامان بزرگ نيكا) گرفته بود كه عكس اون رو به همراه نيكا اينجا مي‌ذارم. من و مامان به نشانه تشكر از نيكا اون رو محكم گرفتيم!




 

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

اگزماي نيكا


روزها به سرعت سپري مي شه و نيكاي عزيزمون هم با دنياي جديدش آشناتر. حدود 10 روز پيش روي صورت نيكا دانه‌هاي قرمز رنگي ظاهر شد. اولش اطرافيان مي گفتند به دليل اين كه بچه داره وزن مي گيره اين طوري شده اما با شدت گرفتن اين موضوع نيكا را برديم دكتر. دكتر تا نيكا رو ديد گفت اگزما داره و براي درمانش هم دو تا پماد و يه شربت داد. به من هم يك رژيم غذايي سفت و سخت سخت. خلاصه تو اين مدت درگير اين اگزما هستيم كه يه روز كم مي شه يه روز زياد. اگه فقط همين بود مي شد باهاش كنار اومد مساله اين هست كه نيكا مدام دستاش رو به سمت صورتش مي بره و اون و چنگ مي ندازه و همين من و بابا رو خيلي ناراحت ميكنه. اميدوارم هر چه زودتر بفهمم نيكا به چه غذايي آلرژي داره تا با نخوردنش اين مساله برطرف بشه. این هم یه عکس از نیکا با صورت پر اگزما: