در پست قبلي وقايع تا انتهاي روز شنبه رو نوشتم. حالا ادامه ماجرا...
صبح يكشنبه كه از خواب بيدار شديم، دوباره مامان همون علائم روز جمه رو ديد و باز نگراني به سراغش اومد. من سعي كرده كه نگرانيش رو كم كنم و بعد راه افتادم و اومدم اداره. تا ظهر چند بار با هم تماس داشتيم و مامان نگران بود كه اين علائم كمي از روز جمعه شديدتر شدهاند. خلاصه قرار شد من كار عصرم رو لغو كنم و زودتر بيام خونه تا باز بريم پيش دكتر.
عصر كه من برگشتم خونه ديدم كه مامان تا حدي نگران هست. من ازش خواستم كه اول تلفني با خانم دكتر صحبت كنه و بعدش اگه لازم بود، حضوري بريم. خلاصه بعد از چند بار كه تماس گرفتيم، مامان موفق شد كه با خانم دكتر صحبت كنه. خانم دكتر باز هم همون حرفاي روز قبل رو زده بود و گفته بود كه جاي نگراني نبوده و نياز به مراجعه يا مصرف داروي خاصي نيست. فقط از مامان خواست كه تا ميتونه استراحت كنه.
شب من يه چرخي توي اينترنت زدم و چندتا مطلب راجع به موضوع پيدا كردم. خوشبختانه همه اونها متفقالقول بودند كه اين علائم (لكه بيني) در سه ماه اول بارداري چندان مهم نيست و حتي يكيشون توضيح داده بود كه اين اتفاق معمولاً براي يك چهارم زنان باردار رخ ميده. خلاصه، اونها رو به مامان هم گفتم تا باز هم نگرانيش كمتر بشه (هرچند ميدونم كه ته دلش هنوز هم نگرانه).
حالا موضوع مهم اينه كه چطور مامان ميتونه استراحت كنه در حالي كه اين روزها مشغول دادن امتحانات عقب افتاده ترم قبلش هست و بعد از اون هم كلاسهاي ترم جديدش شروع ميشه و به علاوه بايد كارهاي آزمايشگاهيش رو هم دنبال كنه.
به هر حال فعلاً اولويت اول مامان و من، اين مورچه كوچولو هستش و مطمئنيم كه به لطف خدا ميتونيم از پس كارهامون بر بياييم. دعا ميكنيم كه خدا كمكمون كنه.
آخرين خبر اينكه چند دقيقه قبل از اينكه شروع به نوشتن اين پست بكنم با مامان كه از دانشگاه برگشته بود خونه صحبت ميكردم. خدا رو شكر هم حالش خوب بود و هم امتحانش رو خوب داده بود. فقط نگران بود كه استادش تاكيد داشت كه كار آزمايشگاهيش رو با جديت بيشتري دنبال كنه كه اون هم انشاءا... درست ميشه.
۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه
اتفاقات چند روز اخير - قسمت 1
مورچه ما ديگه وارد 11 هفتگي خودش شده و به زودي دوران سه ماهه اولش تموم ميشه. اين موضوع از اين نظر مهم هست شكل گيري اصلي جنين در ماهه اول اتفاق ميافته و جنين توي اين سه ماه خيلي حساسه و خداي ناكرده كوچكترين موضوعي ممكنه باعث آسيب جدي و سقط جنين بشه.
اين موچه ما هم تا پنج شنبه قبل بچه خوبي بود و اصلاً مامان رو اذيت نكرد (اين مطلب رو در پستهاي قبلي توضيح داده بودم). اما صبح روز جمعه مامان علائمي مشاهده كرد كه كمي نگرانمون كرد. اين موضوع تا عصر اون روز يك بار ديگه هم تكرار شد و نگراني مامان رو بيشتر كرد. به خاطر همين هم قرار شد به جاي چهارشنبه اين هفته كه بوبت ماهانه ويزيت مامان بود، همون روز شنبه بريم دكتر.
خانم دكتر واقعاً انسان خوب و مهربوني هست. با دقت به حرفاي آدم گوش ميده و جوري حرف ميزنه كه بعد از اون آدم يه جور احساس آرامش خاصي بهش دست ميده و خيالش كاملاً راحت ميشه. راستي يادم رفت بگم كه معمولاً من هم همراه مامان به مطب خانم دكتر ميرم و هردو با هم ميريم پيش دكتر. به هر حال شنبه عصر با هم رفتيم پيش دكتر و بعد از حدود يك ساعت معطلي كه معمولاً در مطب تمام پزشكان اينجا اتفاق ميافته، بالاخره موفق به زيارت خانم دكتر شديم.
خانم دكتر بعد از شنيدن حرفاي مامان و پرسيدن چند سؤال، به مامان اطمينان داد كه اصلاً موضوع مهمي نيست و نبايد نگران باشد. البته ايشون لطف دارند و چون ميدونند كه مامان هم تقريباً هم رشته ايشون هست و در اين زمينه اطلاعات دارد، كامل و همراه با شكل موضوع رو براي مامان از نظر علمي توضيح دادند (چقدر از اين كار دكترها خوشم ميآد كه طرفشون رو بشناسند و مطابق شخصيت بيمار، باهاش رفتار كنن). خلاصه خيال ما رو از هر جهت راحت كرد.
البته براي اطمينان خاطر بيشتر، همون جا از مامان سونوگرافي كرد و مورچه رو صحيح و سالم مشاهده كرديم. بايد بگم كه خانم دكتر به درخواست مامان از من خواست كه به بخش معاينه بيام و تصوير مورچه رو توي دستگاه سونوگرافي ببينم. اين خودش تجربه جالبي بود كه انشاءا... توي يه پست ديگه راجع بهش مينويسم.
بعد از اتمام معاينه من و مامان كه حالا هردو خوشحال بوديم تصميم گرفتيم به ديدن زنعموي من كه از شهرستان آمده بود بريم. با پسر عمو تينها هماهنگ كرديم كه بريم دنالشون و به اتفاق بريم خونهي دختر عمو. سر راه هم يه جعبه شيريني گرفتيم و جاتون خالي دوتا شيريني خامهاي هم براي خودمون گرفتيم و همون جا از خجالتشون در اومديم (نزديك مطب خانم دكتر يه شيريني فروشي خوب هست كه هر وقت خبر خوبي بشنويم ميريم اونجا و شيرينيش رو ميخوريم). خلاصه اون شب رو با خوشحالي به ديدن زن عمو رفتيم. البته لازمه اشاره كنم كه توي فاميل، دختر عمو و خانم پسر عموي من تقريباً از موضوع خبر دارند ولي فكر نميكنم زن عموم در جريان باشه.
اين موچه ما هم تا پنج شنبه قبل بچه خوبي بود و اصلاً مامان رو اذيت نكرد (اين مطلب رو در پستهاي قبلي توضيح داده بودم). اما صبح روز جمعه مامان علائمي مشاهده كرد كه كمي نگرانمون كرد. اين موضوع تا عصر اون روز يك بار ديگه هم تكرار شد و نگراني مامان رو بيشتر كرد. به خاطر همين هم قرار شد به جاي چهارشنبه اين هفته كه بوبت ماهانه ويزيت مامان بود، همون روز شنبه بريم دكتر.
خانم دكتر واقعاً انسان خوب و مهربوني هست. با دقت به حرفاي آدم گوش ميده و جوري حرف ميزنه كه بعد از اون آدم يه جور احساس آرامش خاصي بهش دست ميده و خيالش كاملاً راحت ميشه. راستي يادم رفت بگم كه معمولاً من هم همراه مامان به مطب خانم دكتر ميرم و هردو با هم ميريم پيش دكتر. به هر حال شنبه عصر با هم رفتيم پيش دكتر و بعد از حدود يك ساعت معطلي كه معمولاً در مطب تمام پزشكان اينجا اتفاق ميافته، بالاخره موفق به زيارت خانم دكتر شديم.
خانم دكتر بعد از شنيدن حرفاي مامان و پرسيدن چند سؤال، به مامان اطمينان داد كه اصلاً موضوع مهمي نيست و نبايد نگران باشد. البته ايشون لطف دارند و چون ميدونند كه مامان هم تقريباً هم رشته ايشون هست و در اين زمينه اطلاعات دارد، كامل و همراه با شكل موضوع رو براي مامان از نظر علمي توضيح دادند (چقدر از اين كار دكترها خوشم ميآد كه طرفشون رو بشناسند و مطابق شخصيت بيمار، باهاش رفتار كنن). خلاصه خيال ما رو از هر جهت راحت كرد.
البته براي اطمينان خاطر بيشتر، همون جا از مامان سونوگرافي كرد و مورچه رو صحيح و سالم مشاهده كرديم. بايد بگم كه خانم دكتر به درخواست مامان از من خواست كه به بخش معاينه بيام و تصوير مورچه رو توي دستگاه سونوگرافي ببينم. اين خودش تجربه جالبي بود كه انشاءا... توي يه پست ديگه راجع بهش مينويسم.
بعد از اتمام معاينه من و مامان كه حالا هردو خوشحال بوديم تصميم گرفتيم به ديدن زنعموي من كه از شهرستان آمده بود بريم. با پسر عمو تينها هماهنگ كرديم كه بريم دنالشون و به اتفاق بريم خونهي دختر عمو. سر راه هم يه جعبه شيريني گرفتيم و جاتون خالي دوتا شيريني خامهاي هم براي خودمون گرفتيم و همون جا از خجالتشون در اومديم (نزديك مطب خانم دكتر يه شيريني فروشي خوب هست كه هر وقت خبر خوبي بشنويم ميريم اونجا و شيرينيش رو ميخوريم). خلاصه اون شب رو با خوشحالي به ديدن زن عمو رفتيم. البته لازمه اشاره كنم كه توي فاميل، دختر عمو و خانم پسر عموي من تقريباً از موضوع خبر دارند ولي فكر نميكنم زن عموم در جريان باشه.
چون اين پست طولاني شد، بقيه ماجرا رو در يه قسمت جداگانه مينويسم...
۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه
يك اتفاق جالب
دو روز پيش عيد فطر بود (اولين مناسبت عيد مورچه) و به همين مناسبت يك پست در وبلاگ گذاشتم. بدون آنكه به مامان چيزي گفته باشم و با او هماهنگ كنم. بعد از انتشار اين پست جديد ديدم كه مامان هم به طور كاملاً اتفاقي و با فاصله زماني چند دقيقه، يك پست مشابه گذاشته است. نكته جالبتر اين بود كه محتواي هر دو پست شباهت بسيار زيادي با هم داشتند. به هر حال اين اتفاق جالبي بود كه در آن روز رخ داد و باعث شد كه به تلهپاتي ميان خودم و مامان بيشتر ايمان بياورم.
۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه
اولین عید مورچه مصادف با عید فطر شد
امروز عید فطر اعلام شده و مسلمانان پس ازیک ماه روزه داری امروز را به شکرانه توفیق انجام این عبادت جشن می گیرند. داستان مورچه ما هم جالب شده! سه ماهه اول دوران جنین بودنش مصادف شده با سه ماهی که نزد ما مسلمونها خیلی مقدسه یعنی ماههای رجب، شعبان و رمضان. ما این تقارنرو به فال نیک می گیریم.
امسال خدا به من توفیق داد که بتونم تمام این ماه رو روزه بگیریم اما مامان به خاطر مورچه نتونست روزه بگیره که البته عذرش کاملاً موجه بود. به هر حال امیدوارم این عید بر همه مبارک باشه و همه ما در این ماه عزیز مشمول رحمت الهی شده باشیم.
امسال خدا به من توفیق داد که بتونم تمام این ماه رو روزه بگیریم اما مامان به خاطر مورچه نتونست روزه بگیره که البته عذرش کاملاً موجه بود. به هر حال امیدوارم این عید بر همه مبارک باشه و همه ما در این ماه عزیز مشمول رحمت الهی شده باشیم.
عيد فطر مبارك
امروز يكشنبه مصادف با عيد فطر و اولين عيد در زندگي مورچه كوچولومون است. اميدوارم طاعات همه مقبول درگاه حق بوده باشه و مورچه ما هم از بركات اين ماه عزيز بينصيب نبوده باشه. من اين روزها سرم به شدت شلوغ است. امتحاناتي كه تيرماه به تعويق افتاد الان در حال برگزار شدن است؛ علاوه بر اونها يكي دوتا سمينار هم بايد حاضر كنم. البته كتابم هم هست كه فعلاً اونو كنار گذاشتم. حالم هم گهگاهي ناجور ميشه كه البته به لطف خدا قابل تحمل است. خلاصه شايد فرصت نكنم زياد مطلب بنويسم. اما باز هم سعي ميكنم از همين الان خودم رو براي اين مسووليت بزرگ آماده كنم و درس و كارم رو با برنامه جلو ببرم تا بتونم همه وظايفم رو به عنوان يك همسر و انشا... مادر، به خوبي انجام بدم.
۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
10 هفتگي مورچه مبارك
امروز مورچه ما وارد 10 هفتگي خودش شده (دقيقاً 9 هفته و 1 روز). ما كه خبر خاصي ازش نداريم، جز اينكه گهگاهي يه كوچولو مامانش رو اذيت ميكنه. اميدوارم مورچه سالم باشه و به خوبي مراحل رشدش رو (كه تو اين دوره خيلي هم مهم هست) طي كنه. براي خالي نبودن عريضه، عكس زير رو كه مربوط به 10 هفتگي جنين هست ازوبسايت "نينيسايت" ميگذارم.
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
مورچه ما دختره يا پسر؟
خداييش براي من و مامان هيچ تفاوتي نميكنه كه مورچه دختر باشه يا پسر. هر دومون معتقديم كه سالم بودنش از هر چيز مهمتره. حتي من دوست دارم تا موقع به دنيا آمدنش جنسيتش معلوم نباشه تا اين موضوع هم به شيرينيهاي لحظه تولدش اضافه بشه، هرچند مي دونم كه احتمالاً اينجوري نميشه! در هر حال فعلاً بين من و مامان يه جور شرط بندي بسته شده. من ميگم كه مورچه ما دختره و مامان ميگه كه اون پسره. بايد صبر كنيم ببينيم كه مامان برنده ميشه يا بابا.
البته باز هم تاكيد ميكنم كه هر دومون اميدوراريم كه خدا يه فرزند سالم و صالح بهمون بده، دختر يا پسر بودنش اصلاً مهم نيست.
البته باز هم تاكيد ميكنم كه هر دومون اميدوراريم كه خدا يه فرزند سالم و صالح بهمون بده، دختر يا پسر بودنش اصلاً مهم نيست.
۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه
فلسفه مورچه!
در اولين پستي كه براي اين وبلاگ گذاشتم اشاره كردم كه اين وبلاگ رو درست كردم تا درباره مورچهمون بنويسيم و قول دادم كه بعداً مفصلتر درباره اين موضوع صحبت كنم. فكر ميكنم الان فرصت مناسي هست تا بگم منظور از مورچه چيه، هرچند در توضيحات حاشيه وبلاگ اشارهاي به اون شده.
تو خونهي ما هر چيز و كسي علاوه بر اسم واقعي، اسم مستعار هم داره كه البته معمولاً وقتي كه غريبهاي نباشد اون رو با اسم مستعارش صدا ميزنيم. بعضي اوقات هم اين اسامي مستعار خاصيت يك اسم رمز رو پيدا ميكنند و در حضور سايرين بدون اينكه اونها متوجه بشن، ميتونيم صحبت كنيم.
اجازه بديد يه كم به عقبتر برگردم. منظور از خونه ما خونهاي هست كه ما (مامان و بابا) توش زندگي ميكنيم. ما نزديك 6 ساله كه با هم ازدواج كرديم (دقيقاً ديروز ششمين سالگرد ازدواجمون بود) و توي اين 6 سال يك جامعه بسيار كوچك دونفره رو تشكيل دادهايم كه قواعد و قوانين خاص خودش رو داره. خدا رو هزار بار شكر كه از زندگي مشتركمون هم راضي هستيم (حداقل من كه اين طور فكر ميكنم!!!). حالا اين داستان اسامي مستعار هم جزئي از قوانين خونه ما محسوب ميشه.
اولين نامگذاريها در مورد خودمون، يعني مامان و بابا -كه البته اون موقعها هنوز به فكر مامان و بابا شدن نبوديم- شروع شد. مامان براي من كه بابا بودم اسم گذاشت و من هم براي مامان. البته نميتونم اين اسمها رو بگم چونكه هم محرمانه هست و هم يه جورايي شخصيه. تا يادم نرفته اين رو هم بگم كه در قانون خونهي ما اسامي مستعار ميتونن بيشتر از يكي باشند، يعني مثلاً مامان ميتونه هر تعداد اسم مستعار داشته باشه. به همين دليل هم از اون روز تا حالا هم منو هم مامان چند تا اسم مستعار داريم كه هر دفعه همديگه رو با يكي از اين اسمها صدا ميزنيم. اين نكته رو هم اضافه كنم كه رسم و قاعده اسامي مستعار يك قاعده تدريجي بود كه در طول زمان در خونهي ما شكل گرفت. البته يه قاعده كلي هم بالاسر اين قانون وجود داره كه انتخاب اسامي نبايد به هيچ عنوان تلقي بياحترامي داشته باشه.
خب بعد از اين توضيح مفصل، بايد بگم كه ما تصميم گرفتيم براي كوچولويي كه توي راه هست يك اسم انتخاب كنيم و از بين چند گزينه مطرح شده، اسم "مورچه" انتخاب شد. در نتيجه ما (مامان و بابا) كوچولومون رو تا زماني كه به دنيا بياد، مورچه صدا ميزنيم و البته ممكنه بعد از به دنيا اومدنش يه اسم مستعار جديد براش انتخاب كنيم. تا اون موقع هم بر خلاف رسم هميشگيمون كه اسامي مستعار رو منتشر نميكنيم، موچه رو توي اين وبلاگ همون مورچه خطاب ميكنيم.
تو خونهي ما هر چيز و كسي علاوه بر اسم واقعي، اسم مستعار هم داره كه البته معمولاً وقتي كه غريبهاي نباشد اون رو با اسم مستعارش صدا ميزنيم. بعضي اوقات هم اين اسامي مستعار خاصيت يك اسم رمز رو پيدا ميكنند و در حضور سايرين بدون اينكه اونها متوجه بشن، ميتونيم صحبت كنيم.
اجازه بديد يه كم به عقبتر برگردم. منظور از خونه ما خونهاي هست كه ما (مامان و بابا) توش زندگي ميكنيم. ما نزديك 6 ساله كه با هم ازدواج كرديم (دقيقاً ديروز ششمين سالگرد ازدواجمون بود) و توي اين 6 سال يك جامعه بسيار كوچك دونفره رو تشكيل دادهايم كه قواعد و قوانين خاص خودش رو داره. خدا رو هزار بار شكر كه از زندگي مشتركمون هم راضي هستيم (حداقل من كه اين طور فكر ميكنم!!!). حالا اين داستان اسامي مستعار هم جزئي از قوانين خونه ما محسوب ميشه.
اولين نامگذاريها در مورد خودمون، يعني مامان و بابا -كه البته اون موقعها هنوز به فكر مامان و بابا شدن نبوديم- شروع شد. مامان براي من كه بابا بودم اسم گذاشت و من هم براي مامان. البته نميتونم اين اسمها رو بگم چونكه هم محرمانه هست و هم يه جورايي شخصيه. تا يادم نرفته اين رو هم بگم كه در قانون خونهي ما اسامي مستعار ميتونن بيشتر از يكي باشند، يعني مثلاً مامان ميتونه هر تعداد اسم مستعار داشته باشه. به همين دليل هم از اون روز تا حالا هم منو هم مامان چند تا اسم مستعار داريم كه هر دفعه همديگه رو با يكي از اين اسمها صدا ميزنيم. اين نكته رو هم اضافه كنم كه رسم و قاعده اسامي مستعار يك قاعده تدريجي بود كه در طول زمان در خونهي ما شكل گرفت. البته يه قاعده كلي هم بالاسر اين قانون وجود داره كه انتخاب اسامي نبايد به هيچ عنوان تلقي بياحترامي داشته باشه.
خب بعد از اين توضيح مفصل، بايد بگم كه ما تصميم گرفتيم براي كوچولويي كه توي راه هست يك اسم انتخاب كنيم و از بين چند گزينه مطرح شده، اسم "مورچه" انتخاب شد. در نتيجه ما (مامان و بابا) كوچولومون رو تا زماني كه به دنيا بياد، مورچه صدا ميزنيم و البته ممكنه بعد از به دنيا اومدنش يه اسم مستعار جديد براش انتخاب كنيم. تا اون موقع هم بر خلاف رسم هميشگيمون كه اسامي مستعار رو منتشر نميكنيم، موچه رو توي اين وبلاگ همون مورچه خطاب ميكنيم.
۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه
اولين تصوير از مورچه
اين اولين تصوير ثبت شده از مورچه هستش كه در تاريخ 7 شهريور گرفته شده است. بر طبق اين تصوير، سن مورچه ما برابر با 6 هفته و 1 روز است. خدا رو شكر تو اين تاريخ، مورچه كاملاً سالم بود و قلبش به خوبي ميزد.
اولين نوشته من
امروز 20 شهريور1388 است. مصادف با 6امين سالگرد ازدواج ماست. در ضمن 21 رمضان نيز است. ميدونيد يك نكته بسيار جالب اين جاست كه 6 سال پيش من و بابا در 20 شهريور كه مصادف با 13 رجب بود ازدواج كرديم و 20 شهريور امسال مصادف با 21 رمضان است در واقع بعد از 6 سال سالگرد ازدواج ما دوباره با نام حضرت علي (ع) گره خورد. اين را به فال نيك ميگيرم و اولين نوشتهام را در اين وبلاگ قرار ميدهم. در ضمن اين اولين تجربه من در وبلاگ نويسي است. علت ايجاد اين وبلاگ رو هم كه بابا قبلاً عنوان كردند. ما نام هديه خدا رو براي اين وبلاگ انتخاب كرديم چون درست در شب اول ماه مبارك رمضان از وجود مورچه كوچولو باخبر شديم. اميدوارم بتوانم زود به زود اون رو به روز كنم و از تجربيات و خاطرات اين دوران بنويسم.
اشتراک در:
پستها (Atom)