صفحات

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

اتفاقات هفته گذشته

هفته گذشته، سه‌شنبه شب مصادف بود با شب يلدا. ما هم جمعي از فاميل رو دعوت كرده بوديم تا اين شب رو دور هم باشيم. مامان جون و عمه نيكا هم كه بودند. نصف مهمونها كه عذر خواستند و نيومدند. بقيه هم كه اومدند به ترافيك خوردند و ديروقت رسيدند. خلاصه همه چيز دست به دست هم داده بود تا اولين شب يلداي نيكا به ما خوش نگذره. پازل وقتي كاملتر شد كه ديديم نيكا هم بي‌قراري مي‌كنه و متوجه شديم كه تب داره. بله! نيكا خانم اولين سرماخوردگي عمرش رو تجربه كرد. اون هم درست روز اون فصل زمستون.
خلاصه فرداش ما مجبور شديم نيكا رو ببريم دكتر و البته وقتي از دكتر شنيديم كه مورد جدي‌اي نيست خوشحال شديم، ولي به هر حال دو سه روز نيكا تب داشت و بعد از اون هم سرفه و آبريزش شروع شد كه هنوز هم تا حدودي ادامه داره. تو دوران بيماري، اين بچه شر و شور شده بود كه كوچولوي آروم كه مرتب خودش رو به آدم مي‌چسبوند و با دو تا تكون روي پا خوابش مي‌برد. صداش هم دو سه روز گرفته بود و با اين حال خنده‌ها و گريه‌هاش شنيدني بود.
البته من هم بي‌نصيب نموندم و از نيكا واگير كردم و مجبور شدم يه روز توي خونه بمونم و استراحت كنم

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

8ماهگي نيكا و عاشوراي حسيني

نيكا اولين عاشوراي زندگيش رو در آباده پشت سر گذاشت. هفته گذشته مصادف با تاسوعا و عاشوراي حسيني و تعطيل بود. ما هم به دليل تعطيلي رفتيم آباده تا هم در مراسم اونجا شركت كنيم و هم ديداري تازه كنيم. منزل مامان جون صبح‌ها مراسم بود. نيكا هم يه خورده پيش من بود و بعد مي رفت پيش بابا. روز عاشورا هم با بابا رفت و عزاداري رو تماشا كرد. راستي عمه رضيه اينها هم از يزد اومده بودند و حسابي جمعمون جمع بود. 5 شنبه هم مامان جون و باباجون شيراز اومدند آباده و جمعه خانواده سه نفري ما به همراه مامان جون (مامانم) و عمه زهرا به تهران برگشتيم.
راستي 25 آذرماه هم كه مصادف با 8 ماهگي خانوم كوچولومون بود و براي اولين بار دو مامان جون و دو باباجون نيكا همزمان پيشش بودند.

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

نيكا جون دندون درآورد

ديروز 15 آذرماه 89 يه روز به يادماندني براي من و بابا و نيكا جون بود. صبح حدود ساعت 10 در حين بازي با نيكا متوجه وجود يه جسم تيز توي دهنش شدم. بلافاصله دستم رو شستم و امتحان كردم و ديدم بعله دندون جلويي پايين، سمت راست سر زده بيرون. خيلي ذوق زده شدم و سريع به بابا خبر دادم. خلاصه لحظه شيريني بود.
متأسفانه دو روز گذشته نيكا جون حالش خوب نبود. البته فكر نمي كنم به دندون ربط داشت. يك شنبه ساعت 13 و دوشنبه ساعت 14 نيكا به شدت حالش به هم خورد. اون قدر حجمش زياد بود كه واقعاً ترسيدم. حال عموميش خدا رو شكر خوب بود و فقط خوابش خيلي كم شده بود. تب هم نداشت. دكترش دوشنبه ها نيست؛ اما طبق معمول با دايي ايمان مشورت كرديم و ايشون هم گفتند اين حالتش مربوط به يه ويروس دستگاه گوارش است كه الان شايع شده و به خاطر آلودگي هوا انتشارش هم زياد شده. هر چند از جمعه شب كه به تهران رسيديم تا الان هنوز نيكا رو از خونه بيرون نبرديم و پنجره ها رو يه لحظه هم باز نذاشتيم اما خوب بالاخره نيكا جون درگير شد ولي خدا رو شكر كه خفيف بود و امروز ديگه بالا نياورد.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

مسافرت به شمال براي فرار از هواي آلوده تهران

اين روزها هواي تهران به شدت آلوده است تا حدي كه چند روز از طرف دولت تعطيل اعلام شد. ما هم از فرصت استفاده كرده و جمع خانواده سه نفري‌مون عازم شمال شديم تا هم استراحتي بكنيم و هم از آلودگي تهران فرار كرده باشيم. هواي شمال عالي بود و واقعاً به همه ما خوش گذشت. بويژه نيكا خانم حسابي سرحال شده بود و خوش‌گذروني مي‌كرد. تجربه جالبي بود از اين نظر كه سه روز من و مامان و نيكا تماماً پيش هم بوديم و هيچ كس ديگه هم پيشمون نبود. نيكا هم براي دومين بار دريا رو مي‌ديد و لذت مي‌برد. 

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

عكس‌العمل نيكا بعد از يك هفته دوري از بابا

طبق قرار قبلي، به شيراز رفتم تا همراه نيكا و مامان برگرديم تهران. اوايل شب بود كه رسيدم خونه بابابزرگ اينها. بي‌تاب ديدن نيكا بودم، ولي اصلاٌ به عكس‌العمل اون فكر نكرده بودم. راستش فكر نمي‌كردم ظرف يك هفته من از يادش برم و تصورم اين بود كه رفتارش مثل عصرها كه از اداره برمي‌گردم خونه باشه. ولي اينجوري نبود...
وارد شدم و بعد از سلام و عليك يك راست رفتم سراغ نيكا كه روي مبل و توي بغل مامان‌بزرگ نشسته بود. دستامو به علامت اينكه مي‌خوام بغلش كنم جلو آوردم. نيكا يه كم با ترديد به من نگاه كرد و بعد خودشو چسبوند به مامان‌بزرگ. مثل اينكه شك كرده باشه، دوباره برگشت و به من نگاه كرد. اين رفتارش دو سه بار تكرار شد و نهايتاً حافظه بلند مدتش به كار افتاد و پدرش رو به جا آورد و اومد بغل من. اين رفتارش هم برام جالب بود و هم اينكه موجب تعجبم شده بود و هم راستش رو بخواهيد يه كم بهم برخورد. آخه هميشه وقتي وارد خونه ميشم اون خنده شيرين نيكا در نگاه اوله كه تمام خستگي رو از تنم رفع مي‌كنه و اون موقع هم بعد از يه مسافرت خسته‌كننده، منتظر همچين چيزي بودم تا خستگيم رفع بشه.
به هر حال اين هم براي خودش تجربه‌اي بود.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

دلتنگي بابا

دوباره مامان و نيكا رفتند شهرستان و بابا رو تنها گذاشتند. دوباره بابا بايد تنهايي و دلتنگي رو تحمل كنه و البته اميدوار باشه كه اين دفعه دورانش خيلي كوتاهه و به اميد خدا تا آخر هفته به سر مياد. ولي حتي همين دوران كوتاه هم تحملش سخته. عادت كرده بودم هر روز با يك بوسه به صورت نيكا و بدرقه گرم مامان خونه رو ترك كنم و در بدو ورود به خونه با استقبال مهربان مامان و خنده دلنشين نيكا تمام خستگي‌هاي روز رو از تن به در كنم. حالا اين روزها خاطرات شيرينه كه جانشين اونها شده و منتظر و لحظه‌شمار اين هستم كه باز ديدارها تازه بشه.
به اميد خدا آخر هفته ميرم شيراز تا به همراه مامان ونيكا برگرديم تهران. راستي مراسم عروسي يكي از اقوام هم هست كه ان‌شاءالله شركت مي‌كنيم. 

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

هفت ماهگي نيكا و يك اتفاق جالب

امروز نيكا دقيقاً هفت ماهه شده. به خاطر همين هم به اتفاق مامان و عمه رفتند مركز بهداشت تا قد و وزنش رو چك كنن كه خدا رو شكر نرمال بود.
ديشب يه اتفاق جالب افتاد. قضيه از اين قرار بود كه من بالاخره بعد از چند ماه، موفق شدم فيلم‌هايي كه روي دوربين فيلم‌برداري داشتيم رو به كامپيوتر منتقل كنم و به شكل DVD آماده كنم. داشتيم اين DVD رو روي تلويزيون مي‌ديديم و همزمان هم تلاش مي‌كرديم كه نيكا رو بخوابونيم. توي يكي از صحنه‌هاي فيلم، نيكا خانم مشغول جيغ كشيدن بود. به محض اينكه نيكا صداي جيغ خودش رو شنيد، با دوتا جيغ بلند جوابش رو داد. صداش اونقدر بلند بود كه ما از ترس همسايه‌ها مجبور شديم فيلم رو بي خيال بشيم و تلويزيون رو خاموش كنيم.
راستي امروز ما عازم سفر هستيم. ان‌شاءالله مي‌خوايم از فرصت تعطيلي عيد سعيد قربان استفاده كنيم و يه سر بريم پيش مامان بزرگ و بابا بزرگ‌هاي نيكا.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

اضافه شدن عکس ها

به دلیل مشکلات فنی  در اضافه کردن عکس به پستها با محدودیت مواجه بودم. امشب نیکا کمی زودتر خوابید و فرصت شد تا عکس ها پست های قبلی رو آپلود کنم.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

بالاخره غذایی غیر از شیر مامان

دیروز مصادف با میلاد امام رضا (ع) بود. همون طور که بابا در پست قبل نوشته بودند تصمیم گرفتیم اولین وعده غذایی نیکا جون رو در این روز بهش بدیم. طبق نظر دکتر نیکا این وعده باید بلافاصله بعد از شیر دهی انجام می شد حجمش هم به اندازه یک قاشق چایخوری. چون می خواستیم از این صحنه فیلم بگیریم تا اومدن بابا صبر کردم و بعد زحمت فیلمبرداری رو هم دایی عرفان که دوسه روزی است تهران هستند کشیدند. لحظه به یادماندنی برای من و بابا بود. تو این مدت با وجود رفتن من به دانشگاه به لطف خدا نذاشتیم نیکا جون چیزی به جز شیر مامانش بخوره. راستی اولین غذا هم شامل آب روی برنج بود. در واقع لعاب برنج.

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

6 ماهگي نيكا و اتفاقات اون

امروز نيكا 6 ماهه شد. 6 ماهگي آغاز تغييرات مهمي در نوزاد هست كه شروع به غذا خوردن (غذاهاي غير از شير مادر) نزديك به ذهن‌ترين مورد اونهاست. ديروز نيكا رو برديم دكتر براي چك‌آپ 6 ماهگي. خوشبختانه همه چيز مرتب بود رشد قد و وزن نيكا هم به اندازه.
امروز صبح هم نيكا واكسن‌هاي شش‌ماهگيش رو زد. حسابي جا خورد و يه گريه مفصل هم كرد. اين بار اوليه كه موقع واكسن زدن نيكا فقط من و مامان حضور داريم. من هم كه بلافاصله بعد از رسوندن نيكا و مامان به خونه، مجبور بودم برم اداره. در واقع تمام زحمت پرستاري از نيكا كه بعد از واكسن تب و درد هم داره روي دوش مامان هستش. دعا مي‌كنم نيكا خيلي اذيت نشه و به مامانش هم اذيت نكنه.
قرار گذاشتيم اولين غذاي نيكا رو روز سه‌شنبه كه عيد ميلاد امام رضا (ع) هست بهش بديم.

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

يه مسافرت كوچولو

دايي بزرگ نيكا توي گيلاوند كه يه شهر كوچيك در حدود 50 كيلومتري شمال شرق تهران هست، يه خونه اجاره كرده تا از شلوغي و آلودگي تهران دور باشه. جمعه صبح ما به اتفاق چند تا از اقوام قرار گذاشتيم بريم يه سري بهشون بزنيم و ناهار رو اونجا دور هم بخوريم. اونجا كه رسيديم نيكا رو سوار كالسكه كرديم و رفتيم تا توي اون هواي خوب و تميز يه كم پياده‌روي كنيم. هوي خوب نيكا رو سرحال آورده بود به حدي كه حتي از نشستن توي كالسكه هم ابراز ناراحتي نمي‌كرد. چند تا عكس قشنگ هم از نيكا گرفتيم كه آسمون كاملاً آبي در زمينه مشخصه اصلي اونها بود. تو راه برگشتن از پياده‌روي هم نيكا خانم توي كالسكه خوابش برد (اتفاقي كه مدتها بود رخ نداده بود). خلاصه اين سفر كوتاه هم به ما و هم به نيكا خوش گذشت.


۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

نيكا در نمايشگاه غنچه‌هاي شهر من

امروز 16 مهرماه و مصادف با روز جهاني كودك بود. من و مامان و نيكا به همراه اميرمهدي و مامانش با هم رفتيم نمايشگاهي كه شهرداري براي بچه‌هاي زير 4 سال راه‌اندازي كرده بود. توي نمايشگاه نيكا يه كم شيطوني مي‌كرد. اين بود كه من و نيكا اومديم بيرون توي محوطه باز تا مامان بتونه بهتر غرفه‌ها رو بازديد كنه. حاصل بازديدمون هم چند تا اسباب بازي خوب  براي نيكا بود.
این هم عکس نیکا و امیرمهدی درنمایشگاه:

نيكا در مراسم عروسي دوستم

ديشب عروسي دوست من بود. ما هم دعوت شده بوديم. با حضور نيكا نمي‌دونستيم كه بريم بهتره يا نريم. خلاصه دل رو به دريا زديم و در يك تصميم مشترك بين من و مامان، قرار شد كه بريم عروسي. خوشبختانه محل عروسي يه حياط داشت كه غوغا و سر و صداي مراسم خيلي به اونجا نمي‌رسيد، هوا هم با وجود اينكه فصل پاييزه ولي خيلي خوب بود.  خلاصه بيشتر وقت مراسم من و نيكا توي اين حياط بوديم. جالب اينكه به نيكا خانم خيلي خوش گذشت، طوري كه خانم به جاي اينكه ساعت حدود 10 بخوابه، تا ساعت 12 و نيم بيدار بود و حتي در مسير برگشت به خونه هم حاضر نشد توي ماشين بخوابه. خلاصه حسابي سرحال و شنگول بود، راحت مي‌رفت بغل دوستاي من كه تا اون روز حتي يه بار هم نديده بودشون و اصلاً غريبي نمي‌كرد. همين باعث شد به ما هم خوش بگذره. البته براي من كه يك تير و دو نشان بود، چون باعث شد خيلي از رفقاي قديمي رو كه سالها ازشون خبري نداشتم دوباره ببينم.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

نيكا در كنار منشور كوروش

مقدمه:
منشور كوروش يادگار عظمت حقيقي ايران باستان است. براي ايرانيان همين بس كه اولين و قديمي‌ترين سند رسمي حقوق بشر متعلق به آنان است. اين منشور كه لوح‌نوشته‌اي به شكل استوانه و به خط ميخي است توسط كوروش كبير و پس از حمله به بابل (عراق كنوني) تدوين و نقش بسته شده و در كاوش‌هاي باستاني منطقه مذكور كشف و در موزه بريتانيا نگهداري مي‌شود. با رايزيني دولت ايران، منشور مذكور براي مدت محدودي به منظور بازديد علاقه‌مندان در اختيار موزه ملي ايران قرار گرفته است.
از وقتي كه خبر رسيدن منشور كوروش به ايران رو خونده بودم علاقه زيادي داشتم كه اين اثر منحصر به فرد تاريخي رو از نزديك ببينم. هفته گذشته خاله درناي نيكا مهمون ما بود و ابراز علاقه او به ديدن منشور، باني خير شد كه برنامه بازديد از موزه ملي رو سريعتر ترتيب بديم. به خاطر همين هم چهارشنبه عصر من، مامان، نيكا و خاله درنا به اتفاق رفتيم به موزه ملي ايران و منشور كوروش رو از نزديك ديديم. يك طبقه از موزه رو براي اين كار خالي كرده بودند و دكور زيبايي به سبك معماري تخت جمشيد ترتيب داده بودند. افراد در گروههاي حدوداً 10 نفري از منشور بازديد مي‌كردند.زمان بازديد در حدود 5 دقيقه بود. متاسفانه اجازه عكس برداري نداشتيم، اما به خاطر خالي نبودن عريضه در جلوي ورودي موزه يك عكس گرفتيم.
راستي جسد مرد نمكي هم در موزه ايران باستان نگهداري ميشه كه در نوع خودش واقعاً ديدنيه.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

اولين ديدار نيكا با دريا

5 شنبه 18 شهريورماه مصادف با 149ومين روز نيكا جون و شب عيد فطر بود. از اون جايي كه شنبه تعطيل شده بود من و بابا تصميم گرفتيم به شمال بريم. البته چند تا از فاميل هم زودتر رفته بودند و ما رو در رفتن ترغيب كردند. خلاصه مقصدمون ويلاي دايي بزرگ بابا بود كه در رويان است. ما از جاده هراز رفتيم و ساعت حدود 6 عصر كنار دريا بوديم. اولين كار عكس يادگاري نيكا از لحظه ديدار اولش با دريا بود كه انجام شد. شب اول نيكا به شدت بي قراري كرد اما صبح جمعه سرحال از خواب بيدار شد. صبح با بابا و فاميل به پياده‌روي در جنگل رفت و عصر هم براي اولين بار پاهاي كوچيكش با ماسه‌ها و آب دريا آشنا شد. من و بابا دو طرف بدنش رو گرفتيم و اجازه داديم موج‌ دريا بياد روي پاهاش. نيكا هم مات و مبهوت به پاهاش كه ماسه‌اي شده بود نگاه مي‌كرد. خلاصه هواي شمال حسابي بهش چسبيده و سرحالش كرده بود. در راه برگشت به تهران هم يه عروسك بادي براي يادگاري براش خريديم. خدا رو شكر سفر كوتاه ولي خوبي بود.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

بازگشت به تهران

من و نيكا بعد از 23 روز دوباره به خونه خودمون برگشتيم. سفر خوبي بود و تجربه جديدي براي من كه اينبار با دختر عزيزم به شيراز رفتم. ما 4 شنبه شب ساعت 10 با هواپيمايي ايران اير بليت داشتيم. خدا رو شكر نيكا طي پرواز خيلي دختر گلي بود. جالب اين كه توي رديف ما (رديف 5) يه نوزاد ديگه هم بود كه مدام گريه مي كرد. نيكا اول بيدار بود. موقع بلند شدن شير خورد و خوابيد تا تهران. موهاي استاده نيكا برا مهماندارها خيلي جالب بود و يه يادبودي هم بهش دادند. خلاصه به لطف خدا اين مدت به خوبي گذشت. نيكا دو سه روز اول كه به تهران اومده بوديم برنامه اش به هم ريخت. اخلاقش هم كمي عوض شده بود كه البته طبيعي هم بود از يك خونه بزرگ به يك آپارتمان كوچيك و هواي سنگين تهران و خلوتي خونه همه باعث اين شده بود. اما بعد از 3-4 روز دوباره به همون روال شيراز برگشت و به شرايط جديد عادت كرد.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

بالاخره نيكا و مامان برمي‌گردن

دو هفته آينده براي مامان توي دانشگاه كلاس گذاشتن و به خاطر همين هم مامان و نيكا مجبورن برگردن تهران. ديروز براشون بليط گرفتم. چهارشنبه آينده، يعني درست 7 روز ديگه ان‌شاءالله تهران هستند و دوران دوري من تمام ميشه. من كه از همين الان شمارش معكوس رو شروع كردم. اميدوارم اين چند روز باقي‌مونده هم بهشون خوش بگذره و به سلامت برگردن خونه.

مامان و نيكا، خونه منتظر شماست.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

رفتم پيش نيكا و مامان و برگشتم

ده روز دوري از نيكا و مامانش براي من مثل ده سال بود. البته قبلاً مامان از اين سفرها داشت، ولي اين دفعه دلتنگي من دو برابر شده بود. براي همين هم آخر هفته گذشته به صورت ضربتي رفتم شيراز ديدنشون و برگشتم. مسافرت من دو روز طول كشيد و شنبه دوباره تهران بودم. توي اين دو روز هم تا تونستم با نيكا بازي كردم. البته هنوز به خاطر واكسني كه هفته گذشته زده بود، اخلاقش يه كم خوب نبود و بهونه مي‌گرفت، ولي باز هم شيريني خودش رو داشت. شيطون خيلي هم خوب منو شناخت و اصلاً غريبي نكرد. يه شب هم منزل خاله من دعوت بوديم كه اونجا هم كلي خودش رو شيرين كرد. البته اونجا رقيب هم داشت و دوقلوهاي پسرخاله و دخترخاله من هم بودند (پسرخاله من با دختر اون يكي خاله‌ام ازدواج كرده‌اند).
خلاصه اين سفر به من خيلي خوش گذشت.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

دلتنگي بابا

الان حدود 10 روزه كه نيكا رو نديدم. لدم براش خيلي تنگ شده. به خصوص اينكه اونجا واكسن هم زده و تقريباً دو روز رو با تب و درد سپري كرده.هرچند به مدد تكنولوژي تقريباً هرشب نيكا رو مي‌بينم و صداش رو مي‌شنوم، اما اينكه از نزديك بغلش كنم و صورتم رو به صورتش بچسبونم چيز ديگه‌ايه. ديگه طاقت ندارم؛ امشب ميرم شيراز و ان‌شاءالله فردا صبح پيش عزيزانم هستم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

4 ماهگی

دوشنبه 25 مرداد یکی از روزهای به یاد ماندنی در خاطرات نیکا است. من و نیکا الان بیشتر از یک هفته است که به شیراز اومدیم و دوشنبه نوبت تزریق واکسن خانوم کوچولومون بود. از اون جا که بابا پیشمون نبودند من کمی استرس داشتم اما وجود مامان جون و بابا جون قوت قلبی برای من و بابا بود. صبح ساعت 9 به درمانگاهی که از قبل مشخص کرده بودیم رفتیم، درمانگاه حضرت فاطمه زهرا (س) که اول خیابون ایمان جنوبی بود. بعد از قد و وزن نوبت تزریق واکسن رسید که شامل قطره فلج و واکسن سه گانه بود. خلاصه من و مامان جون از اتاق اومدیم بیرون و بابا جون که کاملاً مشخص بود خیلی ازدیدن اون وضعیت ناراحت هستند رو با نیکا تنها گذاشتیم. با شنیدن صدای جیغ نیکا من به سرعت رفتم پیشش. خدا رو شکر زود هم آروم شد. اما از ساعت 2 بعد از ظهر تب و بی قراری شروع شد و این حال تا 4 شنبه طول کشید. راستی یه عکس از هم ازاین روز می ذارم که توی حیاط بابا جون اینها از نیکا جون گرفتیم. البته هنوز اثر واکسن ظاهر نشده و نیکا سرحال است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

مسافرت به شیراز و اولین تجربه دوری از بابا

همان طور که در پست قبل بابا نوشته بودند، من و نیکا روز دوشنبه 18 مرداد ماه به شیراز آمدیم. این اولین تجربه دوری نیکا از بابای مهربونش است. همین طور اولین مسافرت هوایی او و اولین اقامت در شیراز. پرواز ما دوشنبه ساعت 19:20، هواپیمایی ماهان با هواپیمای ایرباس و دیف 11 صندلی A بود. خدا رو شکر نیکا خیلی شاد و سرحال بود . راستی خاله درنا هم تو این سفر همراهمون بود و خیلی کمک کرد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

نيكا بابا رو تنها گذاشت و رفت!

ديروز نيكا و مامان با هم رفتند شيراز تا چند روزي رو به مامان بزرگ اينها سري بزنند. حالا بابا حسابي تنها شده و هر لحظه دلش براشون تنگ ميشه. اما اميدوارم كه حسابي بهشون خوش بگذره و به خصوص مامان بعد از اين مدت كار فشرده دانشگاه و خونه بتونه يه استراحت حسابي داشته باشه.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

اولين مسافرت نيكا

تعطيلات هفته گذشته كه مصادف با نيمه شعبان بود، فرصت خوبي فراهم كرد تا تجربه اولين مسافرت خانواده سه نفري ما رقم بخورد. صبح زود روز سه‌شنبه ما با ماشين خودمان به راهي سفر شديم. مقصد از قبل مشخص شده بود و قرار بود كه سري به پدر و مادر من كه مامان بزرگ و بابا بزرگ نيكا باشند، بزنيم. البته عمه جان نيكا هم با خانواده مي‌آمد و جمع خانواده جمع مي‌شد. برنامه‌ريزي اوليه ما به گونه‌اي بود كه نماز صبح را در حرم حضرت معصومه (س) بخوانيم كه متاسفانه به دليل تاخير در شروع سفر، ميسر نشد. اما به هر حال اولين جايي كه رفتيم حرم حضرت بود و به همراه نيكا كه اصلاً خيالش نبود كه تازه  اول صبحه و بايد خواب باشه، زيارت مختصري كرديم و راهي ادامه سفر شديم. حوالي ظهر رسيديم و با استقبال گرم خانواده من (خانواده پدري نيكا) مواجه شديم كه ابتدا موجب خوشحالي نيكا خانم شد و بعد از مدت كوتاهي جاي خودش رو به احساس غربت داد. به حدي كه اجزه نداد پدرش كه در حدود 7 ساعت رانندگي كرده، اندكي استراحت كنه و مجبورش كرد كه دوباره سوار ماشين بشه و خانم خانم‌ها رو بگردونه تا خوابش ببره. البته اين احساس غربت روز به روز بهتر شد و مخصوصاً با محبت‌هاي عمه و مامان و بابا بزرگ، يه جورايي حسابي داشت بهش خوش ميگذشت.
اين سفر براي من و مامان هم جالب بود، چرا كه بيشتر از يك سال بود كه به خاطر نيكا خانم ما اصلا به مسافرت نرفته بوديم و براي من و مامان كه اهل سفر بوديم و معمولاً هر سال حداقل سه چهار تا سفر مي‌رفتيم، اين سفر نويد بازگشت به شرايط گذشته رو مي‌داد. براي من كه عالي بود، چون چند روزي پيش خانواده خودم بودم و حسابي خانواده و اقوام رو مي‌ديدم.
قرار اول ما اين بود كه بعد از دو روز بريم شيراز پيش خونواده مامان و مامان نيكا اونجا بمونن و من تنها برگردم تهران، اما گرفتاري دانشگا مامان در دو هفته آتي باعث شد كه نتونيم اين برنامه رو اجرا كنيم و در نتيجه تا روز جمعه پيش خانواده من مونديم و بعد هم صبح زود جمعه هر سه تايي برگشتيم تهران.
تو راه برگشت، نيكا خانم بيشتر خواب بود و فقط گهگاهي بيدار مي‌شد و يه كم بازي مي‌كرد. همين هم باعث شد كه وقتي رسيديم خونه در حالي كه من و مامان به شدت خسته بوديم و نياز به استراحت داشتيم، ايشون تازه سرحال شده بود دنبال يكي مي‌گشت كه باهاش بازي كنه. خلاصه تقريباً تا شب كه همگي خوابيديم، من و مامان تقريباً نتونستيم استراحت بكنيم.
در مجموع سفر خوب و پرخاطره‌اي بود و خيلي به ما خوش گذشت. بويژه اينكه با توجه به اينكه اولين تجربه مسافرت ما با نيكا بود، يه كم نگران بوديم كه به لطف خدا همه چيز به خوبي و خوشي پيش رفت. راستي لازمه به اين نكته هم اشاره كنم كه معمولاً توي مسافرت‌ها، مامان هم توي رانندگي به من كمك مي‌كن كه خيلي مؤثره و باعث ميشه خستگي من خيلي كمتر بشه.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اولين غلت نيكا

شنبه 2 مرداد مصادف با روز 102 وم نيكاي عزيزمون و روزي فراموش نشدني براي من و بابا بود. صحنه‌اي كه اون شب ديدم تبديل شد به يكي از لذت بخشترين قسمت‌هاي زندگيم . اون روز من و نيكا تا عصر با هم بوديم. چون اون هفته قرار بود به مسافرت بريم با اومدن بابا قرار شد براي انجام يك سري از كارها شب بريم بيرون. خلاصه من نيكا رو آماده كردم و روي تشك توي اتاقش گذاشتم تا حاضر شيم و بريم. من و بابا توي اتاق خودمون مشغول لباس پوشيدن و صحبت در مورد غلت زدن نيكا بوديم من مي گفتم هنوز نمي تونه و بابا مي گفتند انگيزه نداره اگه بخواد مي تونه در همين حال وهوا بوديم كه بابا يه دفعه با هيجان من رو صدا كرد كه بيا اتاق نيكا. من هم كه اصلاً فكرش رو هم نمي كردم كه با چه صحنه‌اي قراره روبه رو شم با عجله خودم رو رسوندم كه ديدم بله نيكا خانموم يه غلت زده بودند و از روي تشك اومده بود روي فرش. جالب اين كه صداش هم درنيومده و سرش را هم با افتخار بالا گرفته بود. من و بابا دستپاچه دوربين آورديم و ازش عكس و فيلم گرفتيم و از صميم قلب خدا رو شكر كرديم. راستي نيكا به سمت راست غلت زد. از اول كلاً ارادت خاصي به سمت راست داشت.

عكس‌هايي از سه ماهگي نيكا خانم

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

نيكا در اين روزها

به لطف عيد مبعث و گرماي هوا، پنج روز تعطيل شد و فرصت خوبي بود براي من كه پيش نيكا باشم و حسابي باهاش بازي كنم.نيكا ديگه اين روزها رفتارش كم‌كم داره عوض ميشه و حركات و واكنش‌هاش بيشتر معناداره. مثلاً وقتي زياد در حالت خوابيده باشه اعتراض ميكنه و با جيغ و دادش به ما ميفهمونه كه ميخوام پاشم. عاشق اينه كه دوتا دستش رو بگيريم و اون هم با نيروي خودش پاشه و بشينه. هر چند مامان اين كار رو ممنوع كرده و ميگ كه ممكنه براش ضرر داشته باشه، ولي من و مامان بزرگ هر از گاهي باهاش اين بازي رو انجام ميديم  و اون هم لذت ميبره. اخيراً علاوه بر گريه كردن، جيغ زدن رو هم بلد شده و بعضي اوقات يه جيغ‌هايي ميزنه كه واقعاً شنيدنيه (فكر مي‌كنم كل ساختمان از جيغ و گريه‌هاش مستفيض ميشن، چون چند روز پيش همسايه دو طبقه پايين‌ترمون هم ميگفت كه گاهي صداي گريه‌اش رو ميشنوه). راستي يه استخر بادي كوچولو هم براي نيكا خريديم كه اون رو گوشه حمام ميگذاريم و نيكا خانوم داخلش آب بازي مي‌كنه. البته فكر مي‌كنم هنوز يه كم براش زوده.
امشب مامان‌بزرگ نيكا برميگرده شيراز و دوباره دوراني كه من و مامان بايد به تنهايي نيكا رو نگه‌داريم، شروع ميشه.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

تغيير ظاهر وبلاگ

مدتها بود كه تصميم داشتم يه دستي به سر و روي اين وبلاگ بكشم كه فرصت نمي‌شد تا اينكه بلاگر امكانات جديدي رو براي طراحي ظاهر وبلاگ در اختيار كاربران گذاشت. انگيزه قبلي و كنجكاوي آشنايي با اين امكانات جديد باعث شد كه بالاخره پروژه تغيير نماي وبلاگ هديه خدا كليد بخوره و نتيجه‌اش هم كه كاملاً معلومه. به نظر خودم كه خيلي قشنگتر از قبلي شده حالا تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

جواب سلام نيكا به بابا!

ديروز عصر مثل هميشه با عجله از محل كار به خونه رفتم و با ذوق و اشتياق خودم رو به نيكا رسوندم كه توي بغل مامان بزرگ بود. مثل هميشه گفتم: سلام دخترم و انتظار داشتم كه نيكا هم مثل هميشه با يه لبخند جوابم رو بده. ولي اين بار اتفاق ديگه‌اي افتاد. درست در همون زمان، صدايي از ايشون دو اومد كه كاملاً غيرمنتظره بود و متعاقب اون شليك خنده مامان بزرگ كه از اين جواب سلام نوه‌اش روده‌بر شده بود.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

سالروز تولد حضرت علي (ع) و روز پدر

سالروز تولد حضرت علي (ع) در خانواده ما از جهات مختلفي حائز اهميت است. اول از همه اينكه عيد ميلاد امام اول ما شيعيان است و در ثاني روز پدر. براي من و مامان، اين روز سالگرد قمري عقد و عروسي ما هم هست. امسال كه اولين سالي بود من به معناي واقعي پدر شده بودم و اين روز با روز تولد من هم تقريباً متقارن شده بود (البته با اختلاف دو روز). به همين مناسبت من و مامان و نيكا يه جشن كوچولو توي خونه گرفتيم (مامان بزرگ هم بودند). يه كيك كوچولو و خوشمزه هم خريديم كه به عبارتي كيك تولد من محسوب ميشد. اين هم عكس نيكا خانم توي بغل بابا و كنار كيك تولد بابا:

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

واكسن

دو روز پيش (سه شنبه) 25 خرداد بود و مصادف با دوماهگي نيكا. عصر من و مامان به همراه مامان جون و باباجون كه مهمون ما بودند، نيكا رو برديم درمانگاه تا واكسن بزنه. اول قد و وزنش رو اندازه گرفتند و بعد هم نوبت واكسن زدن رسيد. مامان كه گفت دلش رو نداره بياد داخل، در نتيجه من و باباجون نيكا رو برديم داخل و خانم پرستار هم ظرف چند ثانيه، اول يه آمپول توي پاي راست، بعد يه آمپول توي پاي چپ و نهايتاً هم چند قطره توي دهنش انداخت. بيچاره نيكا تا اومد بفهمه كه چي شد، دو تا آمپول نوش جان كرده بود و همين كه دهنش رو باز كرد كه گريه كنه، قطره فلج رو هم خورد. ولي آبروداري كرد و خيلي زود آروم شد. خانم پرستار توضيح داد كه جاي واكسني كه توي پاي چپش زده سفت و دردناك ميشه، در نتيجه روز اول كمپرس سرد و از روز دوم حوله گرم روش بگذاريم. همچنين معمولاً بچه بعد از اين واكسن تب مي كنه و لازمه كه ازش مراقبت بشه و بهش قطره استامينوفن بديم. البته ما به توصيه دوستاي مامان، قبل از اينكه ببريمش درمونگاه، بهش قطره داده بوديم.
بعد از واكسن زدن، نيكا خيلي زود آروم شد و تو راه برگشت، توي ماشين خوابش برد. ولي از اون شب، تب و دردش شروع شد. شب اول تا صبح من و مامان تقريباً نخوابيديم و مرتب اون رو راه مي برديم تا آروم بشه (معلوم بود كه پاش خيلي درد داره) هر چهار ساعت يك بار هم بهش قطره استامينوفن مي‌داديم. فردا صبح هم هنوز تبش بالا بود، اونقدر كه نزديك بود من از اداره برگردم خونه تا ببريمش دكتر، ولي خوشبختانه تا ظهر تبش پايين‌تر اومد و بي‌قراريش كمتر شد. البته هنوز هم تا اين لحظه كه من دارم اين پست رو مي‌گذارم، نيكا خانم تبش كاملاً قطع نشده.
امروز يه اتفاق ديگه هم افتاد. وقتي مي خواستم بهش قطره استامينوفن بدم، قطره‌چكون رو خيلي داخل دهنش بردم و قطره‌چكون خورد به انتهاي دهنش. همين مساله باعث شد معده‌ش تحريك بشه و تمام شيري كه خورده بود رو بالا آورد. البته اصلاً گريه نكرد.
منتظريم كه نيكا حالش بهتر بشه و يه كم سرحال بياد به مناسبت دوماهگيش ازش عكس بگيريم. 

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

خنده نیکا


بعضی ها دخترم رو متهم کردن به اینکه توی عکس هاش اصلاً نمی خنده. این عکس رو می گذارم که ازش رفع اتهام بشه:

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

اولين گردش‌هاي نيكا

تعطيلات پايان هفته گذشته فرصت خوبي بود كه نيكا خانم رو كه حالا به اصطلاح تا حدودي از آب و گل در اومده به گردش ببريم. جمعه عصر به اتفاق جمع فاميل رفتيم به ارتفاعات گردنه قوچك در شمال شرق تهران و تا حدود ساعت 10 شب اونجا بوديم. شام رو هم دور هم خورديم و از خوردن چاي دم شده بر روي آتش هيزم لذت برديم. البته نيكا خانم تقريباً تمام مدت رو خواب بود، ولي تاثير هواي سالم و تميز اونجا كاملاً مشهود بود و باعث شد خواب خيلي خوبي داشته باشه. حتي اون شب تا صبح هم خيلي خوب خوابيد.
فرداي اون روز هم عصر بعد از اينكه دايي نيكا رو رسونديم ترمينال كه برگرده شيراز، به همراه مامان بزرگ رفتيم پارك آب و آتش. اين دفعه كالسكه نيكا رو هم همراه خودمون برديم و نيكا خانم كه بيدار و سرحال بود يك كالسكه سواري حسابي كرد كه خيلي هم بهش خوش گذشت (اين رو از عكس‌هاش هم كاملاً ميشه فهميد).
خلاصه اين دو روز هم براي نيكا و هم شايد بيشتر از اون براي من و مامان كه حدود دو ماه بود تقريباً هيچ تفريحي نداشتيم خيلي خوب و لذت‌بخش بود.




موخره: هنوز اگزماي نيكا خوب نشده و فكر مي‌كنم خارش پوست صورتش اذيتش مي‌كنه. اميدواريم اين مساله هم هرچه زودتر رفع بشه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

روز مادر مبارك

پنجشنبه گذشته مصادف با اولين ميلاد حضرت فاطمه زهرا (س) در زندگي دخترم نيكا بود. من هم اولين "روز مادر" در زندگيم را تجربه كردم. به مناسبت اين روز نيكاي عزيزم يك دسته گل بسيار زيبا به سليقه پدرش براي من و مامانم (مامان بزرگ نيكا) گرفته بود كه عكس اون رو به همراه نيكا اينجا مي‌ذارم. من و مامان به نشانه تشكر از نيكا اون رو محكم گرفتيم!




 

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

اگزماي نيكا


روزها به سرعت سپري مي شه و نيكاي عزيزمون هم با دنياي جديدش آشناتر. حدود 10 روز پيش روي صورت نيكا دانه‌هاي قرمز رنگي ظاهر شد. اولش اطرافيان مي گفتند به دليل اين كه بچه داره وزن مي گيره اين طوري شده اما با شدت گرفتن اين موضوع نيكا را برديم دكتر. دكتر تا نيكا رو ديد گفت اگزما داره و براي درمانش هم دو تا پماد و يه شربت داد. به من هم يك رژيم غذايي سفت و سخت سخت. خلاصه تو اين مدت درگير اين اگزما هستيم كه يه روز كم مي شه يه روز زياد. اگه فقط همين بود مي شد باهاش كنار اومد مساله اين هست كه نيكا مدام دستاش رو به سمت صورتش مي بره و اون و چنگ مي ندازه و همين من و بابا رو خيلي ناراحت ميكنه. اميدوارم هر چه زودتر بفهمم نيكا به چه غذايي آلرژي داره تا با نخوردنش اين مساله برطرف بشه. این هم یه عکس از نیکا با صورت پر اگزما:

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

دل دردهاي عصرگاهي نيكا

هفته گذشته به من و مامان خيلي سخت گذشت. آخه چهار روز هفته پشت سر هم، عصرها يا شب‌ها نيكا خانم دچار دل درد (به قول دكترها كوليك) مي‌شد و حدود يك ساعت از درد به خودش مي‌پيچيد و مدام گريه مي‌كرد، اون هم چه گريه كردني. به خاطر همين هم نه من و نه مامان هيچ كدوم دل و دماغ آپديت كردن وبلاگش رو نداشتيم. سه شنبه برديمش دكتر و دكتر هم يه معاينه كلي انجام داد و گفت كه خوشبختانه مشكلي نداره و اين دل دردها هم براي بعضي از بچه‌ها پيش مي‌آد كه مساله مهمي نيست و تا حدود 4 ماهگي برطرف ميشه و متاسفانه هيچ درمان قطعي هم براي اون شناخته نشده.
قبلاً هم ما راجع به اين موضوع توي اينترنت مطلب خونده بوديم و مي‌دونستيم كه اين دل‌دردها بيشتر از بچه، پدر و مادر رو ناراحت مي‌كنه. بعضي‌ها معتقدند كه تغذيه مادر روي اين موضوع تاثير داره، ما هم سعي كرديم كه هر خوراك مشكوكي رو از غذاي مامان حذف كنيم. در نتيجه خوشبختانه پنچ‌شنبه و جمعه نيكا دل درد نداشت. اميدواريم كه ديگه هم سراغش نياد. البته سراغ هيچ كدون از ني‌ني‌هاي كوچولو و معصوم نياد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

اولين جايي كه نيكا رفت

دوشنبه اين هفته (27/2/89) مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) و تعطيل بود. اون روز نيكا روز 34امش بود. هر چند قصد داشتيم تا 40 روزگيش صبر كنيم و بعد رسماً از خونه بيرون بياد (البته قبلاً براي كارهاي درماني از خونه خارج شده بود) اما چون اون روز يه مناسبت داشت و در ضمن مامان بزرگ و عمه‌هاي نيكا پيشمون بودند تصميم گرفتيم چند روز اين برنامه رو جلو بندازيم. به اين خاطر صبح زود حدود ساعت 30/6 از خونه خارج شديم و رفتيم امامزاده صالح (ع). خلاصه به اين ترتيب نيكا بعد از تولد اولين جايي كه بعد از خونه خودمون پا گذاشت (به جز مطب دكتر و بيمارستان) حرم امامزاده صالح (ع) بود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

عكس‌هاي يك ماهگي نيكا

ديروز نيكا يك ماهه شد و به همين مناسبت ما يه عالمه عكس ازش گرفتيم. منتخب اون عكس‌ها رو اينجا مي‌گذارم:


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

تب كردن نيكا

هفته گذشته، دوشنبه شب نيكا اصلا حالش خوب نبود. تا صبح مرتب توي خواب ناله مي‌كرد و درست شير نمي‌خورد. فرداش هم به نظر مي‌اومد كه كمي تب داره. به خاطر همين هم عصر برديمش پيش دكتر. دكتر بعد از معاينه احتمال عفونت ادراري دارد و به همين خاطر هم براش آزمايش نوشت. حالا اين خانم كوچولو كه روزي بيست بار پوشكش رو خيس مي‌كنه، توي آزمايشگاه يك ساعت و نيم ما رو معطل كرد و آخرش هم با دست خالي رفتيم خونه. يه كيسه از ازمايشگاه گرفتيم كه فرداش توي خونه پر كنيم و برسونيم به آزمايشگاه. دوباره برگشتيم پيش دكتر كه نتيجه رو بهش بگيم. دكتر هم با توجه به وضعيت نيكا و اينكه هنوز تبش قطع نشده بود، براش قطره استامينوفن و آنتي‌بيوتيك نوشت. من و مامانش از اينكه مجبور بوديم به اين طفل معصوم توي اين سن و سال آنتي‌بيوتيك بديم خيلي ناراحت شديم. خلاصه شب فقط با دادن استامينوفن تبش رو كنترل كرديم و فردا دوباره رفتيم آزمايشگاه. نتيجه اوليه آزمايش احتمال عفونت رو قوي‌تر مي‌كرد، اما براي جواب قطعي تا تعيين نتيجه كشت باكتري كه 48 ساعت زمان مي‌برد، بايد صبر مي‌كرديم. نظر دكتر بر اين بود كه مصرف آنتي‌بيوتيك رو شروع كنه، ما هم دو نوبت صبح و شب بهش آنتي‌بيوتيك داديم. شب (چهارشنبه شب) مامان درجه حرارت بدن نيكا رو بررسي كرد و گفت كه بازه م يه كم تب داره، روي پوست شكمش هم دونه‌هاي ريز قرمز رنگ زده بود كه باز هم ما رو ترسوند و با مشورت با چندتا پزشك و از جمله دايي نيكا، همون شب نيكا رو به بيمارستان برديم. اونجا نيكا رو معاينه كردند و گفتند كه تب نداره و جاي نگراني نيست. دكتر بيمارستان از اينكه همكارش به نيكا آنتي‌بيوتيك اونقدر قوي تجويز كرده بود تعجب كرد. محض اطمينان همون شب نيكا رو به يه كلينيك اطفال كه نزديك بيمارستان بود هم برديم كه نظر دكتر قبلي رو تاييد كردن. خلاصه ما برگشتيم خونه و البته از فرداش چون ديديم كه نيكا ديگه تب نداره و حالش كاملاً خوبه، بهش آنتي‌بيوتيك نداديم.
پنج‌شنبه عصر براي محكم كاري نيكا رو برديم پيش همون دكتري كه در مورد زرديش هم خيال ما رو راحت كرده بود. نظر اين دكتر هم اين بود كه نيازي به ادامه مصرف دارو نيست و فقط قرار شد جواب كشت رو بهش بگيم.
اين هفته با آماده شدن نتيجه كشت، من اون رو پيش دكتر بردم كه دكتر اعلام كرد نتيجه كشت وجود مقدار كمي باكتري رو نشون مي‌ده كه مي‌تونه ناشي از خطاي آزمايش باشه و به همين دليل نيازي به مصرف دارو نيست و فقط بايد يك هفته بعد دوباره آزمايش تكرار بشه. كلي خيالمون راحت شد.

خلاصه اين بود داستان تب كردن نيكا خانم و دومين باري كه توي ماه اول تولدش، من و مامان رو نگران كرد.
البته من و مامان يه تصميم مهم هم گرفتيم و اون هم اينكه با وجود اينكه مطب اين دكتر خيلي به خونه‌مون دوره، ولي ديگه هميشه نيكا رو پيش اين دكتر مي‌بريم. البته دعا مي‌كنيم كه نيكا خانم ديگه مريضي جدي نداشته باشه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

وقايع هفته گذشته

هفته گذشته عمه بزرگ نيكا با خانواده به صورت ضربتي اومدند تهران. رفت و اومد بين شهرها و با اين فواصل دور، اون هم تو فصل درس و مدرسه واقعاً كار سختيه كه عمه جان اينها به خاطر نيكا خانم انجام دادند. البته مامان بزرگ رو هم با خودشون آورده بودند. قراره دوتا مامان بزرگ با همديگه شيفت عوض كنن، يعني مامان بزرگ ماماني نيكا كه تا حالا پيش ما بودن جاي خودشون رو به مامان بزرگ بابايي بدن. به خاطر همين هم مامان بزرگ موندن و عمه اينها برگشتن. بعد از بابابزرگ و عمه كوچيكه كه هفته گذشته اومدند، اين دومين گروهه كه از يه شهر ديگه به ديدن نيكا خانم مياد. البته مامان بزرگ كه از قبل از تولد نيكا اومد پيش ما، از قلم نيوفته.
رفتار مريم (دخترعمه نيكا كه 4 سال داره) با اون خيلي جالب بود. كاملاً هوشمندانه و با سياست عمل مي‌كرد. خوب مي‌دونست كه براش يه رقيب پيدا شده، ولي نمي‌خواست اين رو به روي خودش بياره. البته تا وقتي كه نيكا يه كم بزرگتر بشه، هنوز خطري متوجهش نيست.
ديشب هم دوتا از دوستاي مامان با خونواده‌شون اومده بودند ديدن نيكا. يكي از اونها يه پس كوچولوي شيطون و بامزه داشت كه حدوداً 9 ماهش بود. تازه فهميدم كه تا وقتي كه نيكا نمي‌تونه حركت كنه، دوران خوشي ماست. بعد از اونه كه نميشه يه لحظ هم از بچه چشم برداشت.
***
هفته گذشته براي نيكا شناسنامه و دفترچه بيمه گرفتم. حالا ديگه رسماً توي جمعيت ايران به حساب مياد. مي‌خواستيم يه نوبت پيش دكتر هم ببريمش كه متاسفانه دكترش نبود و به اين هفته موكول شد. البته موضوع خاصي نيست و فقط براي چك‌آپ.
پنج‌شنبه شب خواب نيكا به هم ريخته بود و مامانش رو حسابي اذيت كرد. البته فكر كنم مامان هم به اين نتيجه رسيد كه شبها نمي‌تونه روي من حساب كنه و همه بار روي دوش خودشه، چون كه من هر كار كردم نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و خوابم برد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

اسم دخترمون نیکا شد

امروز بعد از چند روز تونستم بالاخره این پست مهم رو بذازم. آخر هفته گذشته اسم دخترمون را انتخاب کردیم. هر چند تقریباً از همون ماههای اول به این موضوع فکر می کردیم و فرهنگ نام های مختلفی رو زیر و رو کرده بودیم نتونسته بودیم قبل از تولد در مورد اسم تصمیم نهایی رو بگیریم. درطی هفته اول تولد هم درگیر زردی دخترمون بودیم اما بالاخره نیکا رو انتخاب کردیم. راستش در بین اسامی که نوشته بودیم نیکا شرایط لازم رو داشت. من و بابا امیدواریم دختر قشنگمون هم در آینده از اسمی که براش انتخاب کردیم راضی باشه و تونسته باشیم این حقی که به گردنمون هست را به خوبی ادا کرده باشیم. راستی روز دوشنبه 6 اردیبهشت هم شناسنامه گلمون رو گرفتیم.
مطلب دیگه ای که گفتنش خالی از لطف نیست اینه که بند ناف نیکا جون در روز 12ام تولدش افتاد.

احساس پدر بودن

زمان به سرعت برق و باد مي‌گذرد. انگار همين ديروز بود كه صبح زود آماده و راهي بيمارستان شديم؛ انگار همين چند ساعت پيش بود كه از شنيدن صداي گريه كودكم كه خبر تولد خود را به همراه داشت، از شادي در پوست خود نمي‌گنجيدم؛ انگار همين چند لحظه پيش بود كه بي‌قرار بي‌تابيش شدم و بي‌اختيار اشك در چشمانم حلقه زد.
پدر شدن را تجربه كردم و با تمام وجود حس مسئوليت در برابر موجودي بي‌دفاع و معصوم و البته بي‌نهايت دوست داشتني را چشيدم. البته اين آغاز راه است، راهي كه تا انتهاي عمر ادامه خواهد داشت. باشد كه آنگونه كه شايسته است بتوانم اين راه را طي كنم. البته به لطف او كه بهترين ياور و پشتيبان همه است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

خاطره ای که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد

امروز چهارشنبه اول اردیبهشت است. چهارشنبه هفته گذشته دخترمون قدم به این دنیا گذاشت و من امروز را برای نوشتن خاطره این روز انتخاب کردم. هفته گذشته طبق توصیه خانم دکتر ساعت 6 به بیمارستان رفتیم من و بابا مامان بزرگ. توی راه حس خاصی داشتم. استرس روزهای قبل از بین رفته بود و تقریباً خودم رو برای عمل آماده کرده بودم. وقتی رسیدیم بیمارستان هنوز قسمت پذیرش نیامده بودند و مجبور شدیم دراورژانس بیمارستان پذیرش بگیریم. بعد از انجام کارهای اولیه من با بابا و مامان بزرگ خداحافظی کردم و به قسمت مربوطه رفتم. اما خانم پرستار بهم گفت فعلاً بیرون باش و 15 دقیقه دیگه بیا. اومدم بیرون و کنار بابا و مامان بزرگ منتظر شدیم. حدود ساعت6:45 دیگه رفتم البته قبلش یه دستشویی رفتم و دوباره وضو گرفتم. خانم پرستاری که مسئول آماده کردن من بود خیلی خوش اخلاق بود من هم یه روحیه خاصی داشتم. یه خانم دیگه هم بعد از من اومد اما درد شدیدی داشت و مرتب داد می زد. خلاصه حدود ساعت 7:15 آماده شدم سر پرستار اونجا هم با خانم دکتر تماس گرفت که اطلاع بده من حاضرم ایشون هم گفتندکه تا 10 دقیقه دیگه می رسند و همین طورهم شد بعدش با اومدن ایشون با هم خوش و بشی کردیم و راهی اتاق عمل شدم. قبل از ورود به اتاق عمل خانم دکتر در مورد نوع بیهوشی ازم سوال کردند و گفتند پزشک بیهوشی که بی حسی نخاعی انجام می ده هنوز نیومده اما پزشکی که بیهوشی عمومی انجام میده هستش. من هم گفتم من می خوام با پزشک در مورد بی حسی صحبت کنم و بعد تصمیم بگیرم خانم دکتر بلافاصله به پرسنل گفتند این شانس روازشون نگیریم واجازه بدیم آقای دکتر بیایند و بعد من انتخاب کنم. طولی نکشید که این آقای دکتر بیهوشی هم اومدند. منو وارد اتاق عمل کردند و آقای دکتر هم اومد بالای سرم. خانم دکتر بهشون گفتند باهام صحبت کنند و خلاصه من هم بعد از مشورت کوتاهی که با ایشون کردم بی حسی نخاعی را انتخاب کردم. ایشون هم بلافاصله کار رو شروع کردند. چون از قبل من و بابا در مورد این نوع بی حسی تحقیق کرده بودیم سعی کردم همه اون نکات را رعایت کنم بعد از تزریق آمپول کم کم پاهام سنگین شدند و بعد از مدت کوتاهی تا تقریباً زیر سینه بی حس شدند. توی این فاصله جلوی سینه ام را پرده گذاشتند و خانم دکتر هم کارش رو شروع کرد. یکی از پرسنل هم این طرف پرده پیش من بود و باهام صحبت میکرد. با شروع عمل یه خورده ضربان قلبم تند شد که خانمی که کنارم بود گفت ترسیدی که گفتم نه اما هیجان داشتم او هم شروع کرد باهام صحبت کردن که اسم بچه چیه و چرا تا حالا اسم انتخاب نکردی و چه درسی می خونم. خانم دکتر هم از اون طرف پرده وارد بحث ما شد. چیزی طول نکشید که خانم دکتر گفتند الان یه فشاری رو زیر سینه حس میکنی و بعدش هم صدای گریه دختر قشنگم بلندشد لحظه فراموش نشدنی بود و حس عجیبی داشتم. پرسنل اتاق عمل هم با دیدن دخترم شروع به هیاهو کردند واین که کجاش شبیه من هست و کجاش نیست. بعد از اون یه لحظه احساس تهوع بهم دست داد البته خانم دکتر قبلاً توی مطب بهم گفته بودند ممکن است این حالت بهم دست بده. خانم کناریم خیلی مهربون بود بهم آرامش داد و برام ماسک اکسیژن گذاشت اما من به هر خال کمی حالم به هم خورد. خلاصه بعداز اون دختر کوچولوم را که تمییز کرده و لباس های صورتی رنگی تنش کرده بودند را بهم نشون دادند صورت لطیفش رو چسبوندند به صورتم و چه گرمای خاصی داشت. من اصلاً باورم نمی شد و حس خاصی داشتم. بعد بردنش طولی نکشید که عمل هم تمام شد و من رو به اتاق ریکاوری بردند. حدود یک ساعتی اونجا بودم البته فکر می کنم و وقتی تونستم نوک انگشت پام رو تکون بدم (که البته خودم اصلاً حس نمی کردم داره تکون می خوره) به بخش منتقل شدم. بابا اولین نفری بود که دیدمش و برق شادی در چشماش موج می زد. من هم خیلی خوشحال بودم بعد از این که به اتاق خودم منتقل شدم مامان بزرگ و بقیه هم اومدند. دیدن چهره مامان بزرگ و این که نگرانیش در مورد زایمان من تموم شده خیلی لذت بخش بود. لحظات شیرینی بود. واقعاً از صمیم قلب آرزو می کنم همه بتونند این حس مادر شدن رو تجربه کنند. خدا رو شاکرم که تمام این مدت همراهم بود و لحظه ای تنهام نذاشت.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

اولين حمام دخترمون

ديشب مصادف بود با شب تولد حضرت زينب (س). ما هم اين مناسبت رو به فال نيك گرفتيم و با توجه به اينكه خيالمون از بابت زردي كوچولومون تا حدي راحت شده بود، تصميم گرفتيم كه براي اولين بار دخترمون رو ببريم حمام (البته قبلاً يه بار توي بيمارستان حمام شده بود كه ما حضور نداشتيم). مامان بزرگ زحمت اين كار رو كشيدند و من و مامان هم بهشون كمك كرديم. دخترمون هم اولش يه كم گريه كرد، ولي خيلي طول نكشيد. بعد از دو روز پر اضطراب، اين يه خاطره خوب بود.
اين هم دو تا عكس از دخترمون بعد از حمام كردن:




۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

دو روز پراضطراب

ديروز و امروز به معني واقعي كلمه اشك من و مامان در اومد. توي اين هفته، شنبه رو كه دنبال آزمايش غربالگري دخترمون و باقي‌مونده كارهاي اداري بيمارستان دخترمون بودم و فقط يكي دو ساعت سري به اداره زدم. البته توي همين يكي دو ساعت شيريني دادن به همكارها رو هم فراموش نكردم.
صبح ديروز (يكشنبه) مثل روزهاي عادي از خواب بيدار شدم و لباس پوشيدم كه بيام اداره. وقتي بيدار شدم، دخترم هم بيدار بود و آروم. اما در فاصله چند دقيقه آمده شدن براي رفتن به سر كار، يه دفعه شروع كرد به گريه كردن، جوري كه به هيچ وجه آروم نمي‌شد. نه من و نه مامان و نه مامان‌بزرگ، هيچ كدوم نتونستيم آرومش كنيم. من و مامان كه خيلي نگران شديم و اشك هر دوتامون در اومد. خلاصه تصميم گرفتم نرم اداره و كوچولومون رو ببريم دكتر. حالا به هرجا زنگ مي‌زديم مي‌گفتند كه دكترشون حدود ساعت 10 مياد و ما مونده بوديم كه تا اون ساعت چه كار كنيم.
خلاصه اول دخترمون رو برديم درمانگاه روبروي خونه. دكتر متخصص اطفال كه معاينه‌اش كرد گفت كه گريه‌اش طبيعيه و احتمالاً ناشي از دل درد باشه كه خودش خوب ميشه، ولي زرديش غيرطبيعيه. در نتيجه يه آزمايش براش نوشت و گفت كه نتيجه رو تلفني بهش بگيم تا بهمون بگه كه چيكار كنيم.
آزمايش رو داديم و نتيجه رو گرفتيم (البته بعد از گذروندن يك ساعت پراضطراب). نتيجه آزمايش عدد 18.5 رو براي بيليروبين خون كوچولومون نشون ميداد كه بالاتر از حد عادي بود و تا حدي نگران كننده. تلفني از دكترش سؤال كرديم كه اون گفت بهتره بستري بشه. مامانش كه ديگه مرد و زنده شد. هرچند هردومون مي‌دونستيم كه مورد خاصي نيست و بيشتر نوزادها اين مشكل رو دارند، ولي بين تئوري و عمل خيلي فرقه. خلاصه تصميم گرفتيم كه دخترمون رو پيش يه دكتر اطفال كه از قبل برنامه‌ريزي كرده بوديم هم ببريم و نظر اون رو هم داشته باشيم.
اين دكتر دوم يه معاينه كامل از كوچولومون كرد و در مورد زرديش هم گفت كه طبيعيه، ولي وقتي نتيجه آزمايش رو ديد يه كم جا خورد و فت كه ببريمش همون بيمارستان عرفان كه اونجا به دنيا اومده و يه آزمايش مجدد بديم. اگه اين بار هم نتيجه آزمايش بالا بود، كوچولومون رو تحت فتوتراپي قرار بديم (عاميانه‌اش ميشه بذاريمش زير مهتابي).
با هزار اضطراب رفتيم يك راست از مطب دكتر بيمارستان و دوباره آزمايش داديم. دل آدم كباب ميشه وقتي ميبينه يه كوچولوي 5 روزه، در فاصله دو ساعت دو بار خون بده، ولي چاره‌اي نبود. خلاصه اين دفعه دو ساعت معطل شديم تا نتيجه آزمايش رو بگيريم ولي خوشبختانه ميزان بيليروبين خون دخترمون به 15.8 رسيده بود. دكتر متخصص اطفال بيمارستان كوچولومون رو ويزيت كرد و گفت كه اين عدد 0.2 واحد كمتر از حديه كه ما نوزادهاي 5 روزه رو بستري ميكنيم. در نتيجه شما هم فعلاً كاري نكنيد، ولي فردا دوباره آزمايش بديد.
شب رو با نگراني پشت سر گذاشتيم. به توصيه دايي بزرگ دخترمون سعي كرديم هر دو ساعت يك بار به كوچولومون شير بديم. در نتيجه تقريباً من و مامانش شب تا صبح رو بالاي سرش بيدار بوديم. البته خيلي به سختي بيدار ميشد و حتي يك بار من يك ساعت و نيم تلاش كردم ولي موفق نشدم.
فردا صبح باز هم اول كوچولومون رو پيش دكتر درمانگاه روبروي خونه برديم كه دكترش شاكي شد كه چرا بستري نشده. وقتي موضوع رو براش توضيح داديم يه آزمايش مجدد نوشت. البته به خواست من، آزمايش تعيين گروه خون رو هم اضافه كرد. دوباره رفتيم بيمارستان و براي سومين بار توي اين دو روز از كوچولومون خون گرفتند. مامانش كه اين دفعه يه طبقه رفت پايينتر كه صداي گريه بچه رو نشنوه. اين بار هم حدود 2 ساعت معطل شديم تا نتيجه آزمايش آماده بشه. اين دفعه ميزان بيليروبين به 15.2 واحد رسيده بود كه 0.6 از ديروز كمتر بود. باز هم پزشك بيمارستان ويزيتش كرد و گفت كه هرچند ميزان كاهش بيليروبين كمه، ولي همين كه سير نزولي داره خوبه و نيازي به بستري نيست. قرار شد دوباره روز پنج‌شنبه دخترمون رو بياريم بيمارستان تا ويزيت بشه. من و مامانش خدا رو شكر كرديم و اين بار با خوشحالي راهي خونه شديم. هر چند عقربه‌هاي ساعت حدود 3 عصر رو نشون مي‌داد.
خلاصه دو روز پر اضطراب و در واقع اولين اضطراب پدر و مادر شدن رو اين جوري پشت سر گذاشتيم كه خدا رو شكر به خير گذشت. راستي فراموش كردم بگم كه مامان بزرگ هم اين روزها خيلي نگران كوچولو بود ولي وجودش براي ما خيلي مايه دلگرمي بود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

تست غربالگري

امروز صبح دخترمون رو براي تست غربال‌گري برديم به يك مركز بهداشت. البته فقط من و مامان بزرگ باهاش بوديم. مامان چون هنوز زخم جراحيش كاملاً خوب نشده بود، نمي‌تونست با ما بياد. خواب خواب بود كه خانم پرستار بهش يه سزن كوچولو زد. درد سوزن بيدارش كرد و صداي گريه‌اش رفت توي هوا. حالا خانم بيدار شده بود و دنبال مامانش مي‌گشت كه بهش شير بده. وقتي هم كه مامانش رو پيدا نكرد دوباره شروع كرد گريه كردن. خلاصه تا وقتي كه توي ماشين نشستيم و يك مسافتي رو اومديم همين طور گريه مي كرد تا اينكه دوباره خوابش برد. اين هم اولين تجربه من بود از اينكه دخترم رو به يه مركز درماني ببرم. البته فكر كنم كه از دفعات بعد مامانش هم باهامون بياد و كلي مشكل كم بشه.
دعا مي‌كنم كه هم ما و هم همه پدر و مادرها، كمتر سروكارمون به دكتر و مراكز بهداشتي بيوفته.
راستي، اطلاعات خوبي در مورد غربالگري نوزادان رو ميشه از اينجا بدست آورد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

عكس‌هاي دخترمون

اين اولين عكس دخترمونه كه حدود سه ساعت بعد از تولدش گرفتم (اولين فرصتي كه تونستم ازش عكس بگيرم).



اين هم اولين عكس دخترمون با چشمهاي باز:




اين هم دخترمون از يك زاويه ديگه:



اين عكس دخترمون در يك روزگي كه حمام كرده، لباس بيرون پوشيده و آماده است كه از بيمارستان بره خونه (البته خوابش برده):



اينجا هم دخترمون با مامان و باباش اولين عكس يادگاري رو جلوي بيمارستان گرفته:



اين هم يه عكس بدون كلاه كه توي خونه از دخترمون گرفتيم:



نميشه كه بچه همش بخنده!



دست آخر هم يه خواب آروم:



۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

دخترمون اومد

بالاخره به لطف خدا، دخترمون متولد شد.

زمان تولد: ساعت 7:45 صبح روز چهارشنبه 25 فروردين 1389
محل تولد:  بيمارستان عرفان - تهران - ايران

خدا رو هزار بار شكر؛ هم مادر و هم فرزند هر دو خوبند.


۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

لحظه‌شماري تا تولد

ديروز براي آخرين معاينه مامان و كوچولو پيش دكتررفتيم. خدا رو شكر همه چيز خوب بود. از اونجا كه با توجه به جثه بزرگ كوچولومون، خانم دكتر زايمان سزارين رو مناسب‌ تشخيص دادند، قرار زمان عمل رو هم نهايي كرديم و قرار شد به اميد خدا صبح روز چارشنبه (پس‌فردا) مامان كوچولومون رو به دنيا بياره. راستي يادم رفت بگم كه مامان بزرگ كوچولومون هم ديروز اومد.
بعد از دكتر هم به اتفاق رفتيم و براي كوچولومون سرويس ملحفه و روتختي خريديم. خيلي خوشگله، حتماً عكسش رو اينجا ميگذارم.
ديگه اگه خدا بخواد همه چيز آماده اومدن كوچولومون هست. تا روز چهارشنبه و اومدن كوچولومون ديگه دل توي دل ما نيست. به معني واقعي كلمه داريم لحظه‌شماري مي‌كنيم. از اشتياق ديدن كوچولومون توي پوست خودمون نمي‌گنجيم. دعا مي‌كنيم كه همه چيز به خوبي و خوشي پيش بره تا ما شروع زندگي كوچولومون رو جشن بگيريم.

 

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

اخرین هفته بارداری

امروز شنبه 21 فروردین. من در آغاز هفته 39 بارداری هستم. خدا رو شاکرم که تونستم تا این مرحله پیش بیام. همان طور که بابا نوشته بودند طبق نظر خانم دکتر و هر چند از اولش روش طبیعی رو انتخاب کرده بودیم قرار شد کوچولومون به روش سزارین دنیا بیاد. اون هم انشاءا... 4شنبه این هفته در بیمارستان عرفان. خانم دکتر بی حسی نخاعی رو پیشنهاد دادند و گفتند برای سلامت مادر و جنین نسبت به بیهوشی عمومی بهتر است اما راستش تو این مدت که تحقیق کردم نظرات خیلی متفاوته. نمی دونم چی کار کنم. فردا باز می ریم دکتر تا برنامه زایمان رو قطعی کنیم. راستش فعلاً تصمیم گرفتم اگه اجازه ندادند بابا بیاد توی عمل من هم بیهوشی عمومی را انتخاب کنم. البته می دونم که خدای مهربونم بهترین شرایط رو برای زایمان دختر قشنگم پیش می آره.
راستی علی رغم این که می خواستم مامان بزرگ (مامانم) بعد از تولد دخترم بیان اینجا تا استرس کمتری بهشون وارد بشه اما این طور نشد و فردا انشاءا... می آن پیش ما که بودنشون قوت قلبی برا من خواهد بود و دعا می کنم خاطره خوبی برا خودشون هم باشه و اذیت نشند. مورد آخری هم که می خواستم بگم اینه که خدارو شکر تا حالا کلاس های این ترم شروع نشده و قرار بوده از این هفته شروع شه. من هم که واحدهای این ترم رو گرفتم. منتظرم ببینم چی پیش می آد و می تونم این ترم رو هم مثل ترم قبل به لطف خدا به سرانجام برسونم یا نه. به هر حال اولویت اولم دختر گلم و سلامتی اونه. همه چی رو به خدا می سپارم و از خودش یاری می طلبم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

اين آخرين روزها

با تمام شدن تعطيلات و بازگشت خانم دكتر از مسافرت، روز شنبه با مامان و كوچولو رفتيم پيش دكتر تا معاينات نهايي رو انجام بده و وضعيت مامان و كوچولو رو بررسي كنه. بر خلاف ماههاي اول حاملگي، خانم دكتر از پيشرفت وزن مامان توي اين مدت راضي بود و شرايط كوچولو رو هم خوب توصيف كرد. فقط مي‌گفت كه كوچولو هنوز به اصطلاح پايين نيومده كه البته موضوع مهمي نيست و فقط امكان زايمان طبيعي رو كم مي‌كنه. براي بررسي دقيقتر هم سونوگرافي نوشت.
ديروز رفتيم سونوگرافي رو انجام داديم. بر خلاف اوايل حاملگي كه زمان سونوگرافي تمام بدن كوچولو با هم ديده مي‌شد، حالا در هر لحظه فقط يه اندام اون ديده مي‌شه كه خيلي براي من و مامان مفهوم نيست. در هر صورت خانم دكتر سونوگرافي هم وضعيت كوچولومون رو خوب توصيف كرد و گفت كه ماشاءالله كوچولوي ما قد بلند و درشته. وزنش رو حدود 3.900 تا 4 كيلو تخمين زد.
بعد از سونوگرافي، دوباره برگشتيم مطب خانم دكتر تا نتيجه رو بهش نشون بديم. خدا رو شكر فاصله بين دو تا مطب فقط 2 تا كوچه هست و پياده هم ميشه رفت. خانم دكتر با ديدن نتيجه سونوگرافي گفت كه به نظرش با توجه به وزن بالاي كوچولو، بهتره كه زايمان طبيعي رو بي‌خيال شيم و براي سزارين آماده شيم. يه كم هم راجع به انتخاب بيمارستان و زمان زايمان صحبت كرديم. در نتيجه احتمالاً كوچولوي ما اواخر هفته آينده و در بيمارستان عرفان به دنيا خواهد آمد. البته قرار شد ابتداي هفته آينده هم يك نوبت ديگر به خانم دكتر سر بزنيم و اون موقع همه چيز رو قطعي كنيم.
بعد از دكتر با مامان تصميم گرفتيم كه يه سر به بيمارستان بزنيم و از نزديك شرايط اونجا رو ببينيم. چند تا سوال هم توي ذهنمون بود كه مي‌خواستيم بپرسيم. رفتيم بيمارستان و راحت تونستيم بريم داخل. هرچند تقريباً تمام سوال‌هايي رو كه مي‌خواستيم بپرسيم فراموش كرديم، ولي در مجموع از وضعيت بيمارستان راضي بوديم.
توي راه برگشت هردومون توي فكر بوديم و به طور غير ارادي توي ماشين سكوت حكم‌فرما بود. البته ته دلمون راضي و خوشحال بوديم، ولي به هر حال يه كم اضطراب داشتيم. من به مامان گفتم ياد زمان كودكي و شبهاي قبل از مسافرت مي‌افتم. اون موقع‌ها شبي كه قرار بود فردا صبحش بريم مسافرت، دل توي دلمون نبود و لحظه شماري مي‌كرديم تا زمان  شروع مسافرت برسه. به خاطر اينكه گذشت زمان رو كمتر حس كنيم، شب رو زودتر مي‌خوابيديم تا زمان ما در خواب بگذره. حالا هم كاش مي‌شد بخوابيم و صبح روزي كه قراره بريم بيمارستان بيدار شيم.
اميدمون به خداست و مي‌دونيم كه ما رو تنها نمي‌گذاره. اين چند روز هم به لطفش مي‌گذره تا ما وارد مرحله جديدي از زندگي مشتركمون بشيم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

دغدغه‌هاي روزهاي آخر

به حساب روزشمار تولد كوچولومون، كمتر از سه هفته به تولدش باقي مونده. تو اين مدت، ما ديگه روزشماري كه بلكه ساعت شماري و لحظه شماري مي‌كنيم كه كوچولومون رو ببينيم. هر چي به لحظه تولدش نزديك‌تر مي‌شيم، اشتياق و از طرف ديگه اضطرابمون بيشتر مي‌شه. اين هم براي خودش حكمتي داره كه خداوند خواسته لحظه تولد فرزند دقيق و مشخص نباشه (منهاي اونهايي كه با وقت قبلي ميرن سزايرين مي‌كنن). يك شور و شوق شيرين توي دل ما هست كه هر لحظه ممكنه كوچولومون تصميم به اومدن به اين دنيا بگيره، البته نگراني و تشويش حاصل از همين موضوع و اينكه بالاخره تجربه اول ما هست، هم وجود داره. توي تمام مقالات مربوط به اين دوران مادران، اشاره شده كه بهتره مادر تا مي‌تونه فكرش رو به چيزهاي ديگه معطوف كنه و نگراني رو از دلش بيرون كنه. به نظر من هم اين اتفاقيه كه امروز يا فردا مي‌افته و با فكر كردن بهش هيچ چيز عوض نميشه. پس بهتره كه به جاي اينكه ما بهش فكر كنيم و هر لحظه نگران رخ دادنش باشيم، وقت و فكرمون رو به چيزهاي ديگه صرف كنيم تا وقتي كه خودش اعلام كنه. البته گفتن اين موضوع براي من كه پدر هستم خيلي راحتتر از عمل كردنش توسط مادره.
خلاصه اميدوارم اين مدت هم به خوبي و خوشي بگذره. راستي امروز بعد از اين مدت تعطيلات، وقت دكتر داريم. 

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

سال نو مبارک

این پست رو ما (مامان وبابا) با هم می گذاریم.
امسال اولین سالی بود که ما لحظه تحویل سال رو توی خونه ی خودمون بودیم، اون هم به خاطر کوچولومون و اینکه مامان اجازه مسافرت نداشت. تجربه خیلی خوبی بود. آغاز سال جدید رو سه نفری (بابا و مامان و کوچولو) جشن گرفتیم و سفره هفت سین پهن کردیم. امیدواریم که این سال جدید برای همه به خصوص مادرای عزیز پر از خیر و برکت و شادمانی باشه. اين هم یه عکس از سفره هفت سین ما:



راستی از امروز ما وارد آخرین ماه انتظارمون شدیم. ان شاءالله که این ماه هم به خوبی و خوشی بگذره و ما تولد کوچولومون رو جشن بگیریم.

سال نو و نوروز زیبا بر همه مبارک باد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

رسيدن تخت و كمد كوچولومون

چند روز پيش براي خريد تخت و كمد كوچولوون اقدام كرده بوديم. موعد تحويل اون ديروز بود كه خوشبختانه بدون بدقولي و راس موعد تحويل دادند. با قرار گرفتن تخت و كمد توي اتاق، اينجا ديگه رسماً اتاق كوچولومون شد. چند تا عكس از اون اينجا مي گذارم

البته هنوز يه كارهاي مختصر ديگه اي مونده كه بايد انجام بديم، مثل خريد روتختي كه بعد از انجام اون كارها عكسهاي نهايي اتاق كوچولو رو دوباره اينجا مي گذارم.
يادم رفت بگم كه بر حسب اطلاعات روزشمار تولد كوچولومون، ما بايد 40 روز ديگه هم منتظر باشيم. چه انتظار شيريني!

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

خبرهاي اين مدت

امروز دوشنبه 10 اسفند است و من در هفته 33 بارداري هستم. فردا نوبت دكتر داريم. دخترمون تكون‌هاش بيبشتر شده و نمي‌دونم ما فكر مي‌كنيم يا واقعاً گاهي وقت‌ها با حركاتش باهامون ارتباط برقرار مي‌كنه. خلاصه من و بابا هر دو بيش از پيش منتظر ديدنش هستيم. از خبرهاي اين مدت اول اين كه هفته گذشته دايي عرفان يه نظر براي پست قبلي گذاشته بودند (در جواب پست بابا با عنوان 60 روز تا تولد) كه چون خيلي زيبا بود اون رو بازگو مي‌كنم. البته خيلي ازش ممنونم.
"توی این دو ماهه مونده، من به دیدنت می خندم
گرچه سخته بی تو بودن، ولی تا اون روز می جنگم.
تو میای دو ماهه دیگه، ما میشیم سه تا تو این قصر
دیگه خوشبختیمو خوشبخت، بدونه حصارو بی حصر.
ساکته فضای خونه، میره از یاد با وجودت
چیزی نیست تا فصل بودن، دیدنه اون روی خوبت.
ما همینجاییم دمه در، لک لکه تو رو بیاره
همه خوشحال شیمو شاکر، که دیگه همش بهاره... "
مورد ديگه اين كه جمعه گذشته تخت و كمد دخترمون رو هم به لطف خدا سفارش داديم. اميدوارم تميز كار كنه و به موقع تحويل بده. من هم اين روزها بيشتر خونه هستم آخه كلاس‌هاي اين ترم بعد از تعطيلات نوروز شروع مي‌شه. هفته ديگه يه امتحان عقب افتاده از ترم پيش دارم و با اين حساب فقط يه درس از ترم قبل مي‌مونه كه بلاتكليف مونده. انشاء‌ا... كه اون هم ختم به خير بشه.
مطلب آخر اين كه دايي عرفان امشب به تهران مي‌آد و يه مدت پيشمون مي‌مونه از اين بابت خيلي خوشحالم. با آرزوي سلامتي براي همه ني‌ني كوچولوها تا پست بعد ...

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

60 روز تا تولد

امروز شمارشگر معكوس زمان باقي‌مانده تا تولد كوچولوي ما دقيقاً عدد 60 روز را نشان مي‌دهد. به عبارت ديگر كوچولوي ما ان‌شاء‌الله حداكثر تا دو ماه ديگر به دنيا مي‌آيد. در اين مدت باقي‌مانده ما بايد اسباب و لوازم مورد نياز براي پس از تولد ايشان را‌ آماده كنيم. در اولين قدم هفته گذشته كالسكه و كرير خريداري شد. البته با توجه به وسواسي كه من و مامان داريم، طبيعي است كه فرايند اين خريد رمان زيادي طول بكشد. به طور خلاصه ما تمام مناطق تهران كه بورس اين كالا بود را بازديد كرديم. از جمهوري و بازار بزرگ گرفته تا بهار و ولي‌عصر و پاسداران. البته در نهايت از بهار خريد كرديم. اين را اضافه كنيد به جستجوي زياد در اينترنت و وب‌سايت‌ها و وبلاگ‌هاي داخلي و خارجي براي يافتن ويژگي‌هاي يك كالسكه مناسب. ان‌شاءالله اگر فرصتي بود، در آينده به طور مفصل در اين مورد مي‌نويسم تا انتقال تجربه‌اي هم صورت گرفته باشد.
البته در اين مدت اغلب لباس‌هاي لازم را خريده‌ايم. اتاق مخصوص ايشان هم در حال آماده‌سازي است. در اين فرصت باقي‌مانده هم بايد خريد تخت و كمد و برخي اقلام بهداشتي را انجام دهيم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

ماجراهاي هفته گذشته

امروز 5 شنبه 29 بهمن ماه است. من در آخر هفته 31 بارداري هستم. همان طور كه گفته بودم مراجعه به دكتر 2 هفته يك بار شده و اين هفته سه شنبه با بابا به دكتر رفتيم. خدا را شكر همه جيز طبيعي و خوب بود. اين بار از خانم دكتر در مورد بيمارستان‌هايي كه ايشون باهاش قرارداد دارند پرس و جو كرديم. خانم دكتر مي‌گفتند در صورتي كه همه چيز مرتب باشه زايمان طبيعي بهتره اما فعلاً نمي‌شه گفت دختر كوچولوي ما چه طوري ترجيح مي‌ده دنيا بياد. بابا تو اين هفته اخير كلي در مورد زايمان طبيعي و سزارين سرچ كرده و خيلي دوست داره اگه قرار باشه زايمان طبيعي باشه تا لحظه آخر كنار من باشه، البته من هم خيلي دوست دارم؛ تا ببينيم خدا چي مي‌خواد.....
موضوع ديگه اين هفته رسيدگي به اتاق خانم كوچولومون بود (ديوارها و كف اتاق- كه واقعاً از بابا متشكرم) و خريد كالسكه و كرير كه به لطف خدا ديروز يك مدل رو بالاخره پسنديديم. البته ناگفته نمونه كه در اين مورد هم طبق معمول هركار ديگه‌اي كه مي‌خوايم انجام بديم كلي تحقيق كرديم هم در اينترنت و هم در فروشگاه‌هاي مختلف و هم از افراد دور و برمون. اميدوارم انتخاب خوبي كرده باشيم و به سلامتي هم استفاده بشه. من هنوز در رنگش يه كم شك دارم. فعلاً نارنجي گرفتيم اما جاي تعويض داره. بين قرمز و نارنجي نمي‌دونم كدوم بهتره. خلاصه اين اولين خريد بزرگ براي دختر كوچولومون بود كه جا داره از مامان بزرگ و بابا بزرگ تشكر كنيم. اگه خدا بخواد فردا هم قراره تخت و كمدش رو بخريم. با آرزوي سلامتي براي همه ني‌ني كوچولوها و مامان و باباهاشون تا پست بعد خدانگهدار.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

انتخاب نام براي كوچولومون

يكي از مهمترين دغدغه‌هاي هر پدر و مادري انتخاب نام مناسب براي كوچولوشونه. ما هم تقريباً از ابتداي پيدايش اين كوچولو و حتيقبل‌تر از اون دنبال اسامي مناسب بوديم. حالا كه به لطف خدا به تولدش نزديك ميشيم و جنسيتش هم مشخص شده، لازمه كه جدي‌تر به دنبال نام مناسب باشيم و به عبارت بهتر، اسمش رو انتخاب كنيم. دوستا و آشناها همگي اسامي قشنگي رو به ما پيشنهاد ميدن كه از لطف همشون ممنونيم. ما هم به خاطر اينكه بهتر بتونيم تصميم بگيريم، قرار گذاشتيم كه توي سايت اعلام كنيم تا هر كسي دوست داشت، در بخش نظرات اين پست، نام مورد  نظرش رو پيشنهاد بده. فقط لطفاً چند نكته زير رو هم مد نظر داشته باشيد:
  • نام مورد نظر داراي معناي مناسبي باشد. اشاره به معناي نام و ساير ويژگي‌هاي آن موجب مزيد امتنان خواهد بود.
  • نام مورد نظر حتي‌الامكان كوتاه باشد و خواندن و نوشتن آن آسان باشد.
  • نام مورد نظر به سادگي قابل تبديل به كلمات و نام‌هاي نامناسب و مسخره نباشد.
  • نام مورد نظر طوري باشد كه هم پدر و مادر كوچولو از اون خوششون بياد و هم در آينده خود كوچولو هم ازش راضي و خوشحال باشه (اين مورد يه كم ايده‌آلي هست)
  • نام فاميل كوچولو با «ن» شروع ميشه (براي اونهايي كه دنبال نامهاي متناسب با فاميل هستند)
  • و دست آخر، اگه جزء آشناها هستيد و دوست داشتيد، يه جورايي نسبت خوتون رو با كوچولو بنويسيد تا من و مامان بتونيم پيشنهاد دهنده رو بشناسيم.
اميدواريم با همفكري شما يه نام مناسب براي كوچولومون انتخاب كنيم. هر موقع انتخابمون نهايي شد توي همين وبلاگ اطلاع‌رساني مي‌كنيم. پيشاپيش هم از همه اونهايي كه اسم پيشنهاديشون مورد استفاده قرار نمي‌گيره عذرخواهي مي‌كنيم.

از طرف مامان و بابا

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

سه ماهه سوم بارداري

امروز يكشنبه 18 بهمن ماه است. طبق محاسبات خانم دكتر و با توجه به اولين سونوگرافي كه انجام داده‌ بودم الان كوچولوي عزيزمون 29 هفته و دو روز دارد. در واقع در 30 هفتگي بارداري هستم. همان طور كه بابا در پست قبل نوشته بودند ما هفته پيش به سونوگرافي رفتيم. اول اين كه خدا رو شكر كوچولومون سالم بود و ديگه اين كه دختر خانم است. سونوگرافي سن كوچولومون رو 30 هفته و سه روز اعلام كرد. يعني دو هفته بيشتر از سن اصلي‌اش. حالا نمي‌دونم دختر خانممون با توجه به كدوم محاسبه دنيا خواهد اومد. اميدوارم اين هفته‌هاي آخر رو هم به سلامت پشت سر بگذرونه و در بهترين موقعيت دنيا بياد. در ضمن بابا هم گفته فيلم اين سونوگرافي رو حتماً اين جا مي‌ذلره. راستي من هم اين روزها درگير امتحانات هستم. از طرفي در فكر خريد وسايل خانوم كوچولو. مامان بزرگ (مامانم) حدود 20 روزي اين جا بودند و تو اين مدت يه سري وسايل خريداري كرديم. البته نه زياد. تولد امام محمد باقر (ع) را به عنوان روز شروع خريد در نظر گرفتيم و اون روز چند تكه لياس براش خريديم. حالا هم منتظر هستيم تا ماه صفر تمام شه و به لطف خدا بعد از اون مابقي خريدها رو انجام بديم. به اميد سلامتي همه مامان‌ها و ني‌ني‌هاي نازشون.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

كوچولوي ما دختره

ديرور من و مامان رفتيم سونوگرافي و بالاخره بعداز حدس و گمان‌هاي فراوان، تكليف جنسيت كوچولومون روشن شد. كوچولوي ما دختره و خدا رو شكر از نظر سلامتي هم مشكلي نداره. رشدش هم طبيعيه و همه چيز به خوبي پيش ميره.
راستش من تا حالا صبر كردم كه اين خبر رو مامان بگذاره، چون يه جورايي حق اون مي‌دونستم كه اين موضوع رو اعلام كنه. اما فكر كنم مامان چون اين روزها فكرش خيلي مشغول امتحاناتش هست، وقت نكرده اين كار رو انجام بده. البته رفتن مامان بزرگ و دلتنگي مامان هم بي‌تاثير نيست (مامان بزرگ هم ديروز صبح رفت).
خلاصه با تعيين جنسيت كوچولوي ما بازار حدس و گمان‌ها در اين باره هم تمام شد. البته مامان از قبل اسامي تمام افرادي كه در مورد جنسيت كوچولوي ما نظر داده بودند رو يادداشت كرده و الان معلومه كه چه كساني درست حدس زده بودند. البته من به شخصه هرچند كه حدس مي‌زدم كه كوچولومون دختر باشه، ولي بيشتر دلم مي‌خواست تا موقع تولدش نفهمم كه دختره يا پسر. لازمه تاكيد كنم كه براي من و مامان و بيشتر نزديكان ما فرقي نداره كه اين كوچولو دختر باشه يا پسر. دختر و پسر هر دو عزيز هستند، اما خب به خاطر تهيه سيسموني و اين رسم و رسومات مجبور شديم تو اين موقع جنسيتش رو تعيين كنيم.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

خريد سيسموني

مامان بزرگ كوچولوي ما چند روزيه كه اومده پيش ما و مهمون ماست. امروز مامان بزرگ به همراه مامان رفتند خريد و اولين تكه‌هاي سيسموني كوچولومون رو خريدند. البته فعلاً به چند دست لباس بسنده كردند و چون هنوز نمي‌دونيم كه كوچولو دختره يا پسر، لباس‌هايي انتخاب كرده بودند كه بيانابين باشه و به هر دوشون بياد. واقعاً هم لباس‌هاي قشنگي خريده بودند. من كه كلي براشون ذوق كردم. اين لباس‌ها رو هم فعلاً گذاشتيم روي چند دست لباسي كه قبلاً خودمون به طور پراكنده از جاهاي مختلف خريده بوديم. فكر كنم تا سيسموني اين كوچولو تكميل بشه، همه و به خصوص مامان بزرگ حسابي توي زحمت بيوفتند.
راستي فراموش كردم بگم كه امروز مصادف با تولد امام محمد باقر (ع) بود و مامان و مامان بزرگ هم به همين دليل امروز رو براي اين خريد انتخاب كرده بودند.

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

كمتر از 100 روز به تولد كوچولوي ما

امروز روزشمار تولد كوچولوي ما دو رقمي شد. يعني اينكه به لطف خدا در كمتر از صد روز ديگه كوچولوي ما به دنيا مياد. با يه حساب سرانگشتي ميشه حدس زد كه اگه اين كوچولو عجله نداشته باشه و بخواد سر موقع به دنيا بياد، اواخر فروردين يا اوايل ارديبهشت به دنيا مياد. من فقط دعا ميكنم كه سالم باشه و به خصوص مامان بتونه با اين فشار درس و دانشگاه به خوبي از عهده حملش بر بياد. كاش ميتونستم يه جورايي به مامان كمك كنم. واقعاً همه زحمت اين كوچولو مال مامانشه و البته اجرش رو هم ميبره. بي خود نيست كه ميگن بهشت ير پاي مادران است.

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

يك اشتباه محاسباتي

پجشنبه گذشه بابا هفته نامه سلامت خريده بود. در يكي از صفحاتش در مورد بارداري مطالبي نوشته شده بود از جمله اين كه با اتمام هفته 28 سه ماهه سوم بارداري آغاز مي شه. خلاصه من متوجه شدم كه تصورم در مورد اتمام هفته 24 و ورود به سه ماهه سوم اشتباه بوده. اين شد كه تصميم گرفتم اين پست رو بذارم. الان در هفته 26 هستم. راستي بابا از ديروز عصر سرما خورده و امروز نتونست به سر كار بره. البته دكتر فردا را هم براش استراحت نوشته. اميدوارم هر چه زودتر خوب شه. راستش با اين وضعيت بابا هر دومون كمي نگران كوچولومون كه جديداً خيلي شيطوني هم مي كنه هستيم. البته با توكل به خدا مشكلي پيش نخواهد امد.

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

آغاز سه ماهه سوم به لطف خداي مهربون

امروز شنبه 12 دي ماه 88 و اولين روز از هفته 25 بارداري من است. از امروز سه ماهه سوم زندگي جنيني كوچولومون شروع مي‌شه. اميدوارم اين مدت هم به سلامتي و شادي بگذره. هفته پيش طبق معمول هر ماه به دكتر رفتيم. خدا رو شكر همه چي مرتب بود. يه آزمايش ديابت بارداري دادند كه انشاء‌ا... تو اين هفته بايد انجام بدم. البته هفته شلوغي در پيش دارم. به جز امروز كه كلاس ندارم از فردا تقريباً هر روز از صبح تا عصر بايد به دانشگاه برم. خدا را شكر ديگه آخرين جلسات كلاسهام را مي‌گذرونم (البته به جز دو كلاس). اميدوارم بتونم امتحانات رو هم به خوبي پشت سر بگذرونم البته بهتره بگم بگذرونيم؛ چون كوچولومون هم همراهم خواهد بود. راستي حركاتش نسبت به قبل خيلي بيشتر شده، هرچند گاهي چند ساعت پشت هم آروم هست اما وقتي شروع به بازي مي‌كنه حسابي ابراز وجود مي‌كنه و خلاصه ديگه حسابي وارد زندگي من و بابا شده و هر لحظه به يادش هستيم. بازهم خدا رو به خاطر تجربه اين روزها شاكرم و از خودش مي‌خوام همه كوچولوهايي كه توي راهند را به بهترين شكل حفظ كنه.

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

صداي تپش قلب مورچه

فايل صداي تپش قلب كوچولومون رو كه دور از چشم خانم دكترش ضبط كردم، اينجا مي گذارم.
فايل صوتي تپش قلب كوجولومون
البته امكان دانلود فايل به صورت مستقيم وجود نداره. هركس كه دوست داره فايل رو دانلود كنه، لطفاً نام و آدرس پست الكترونيكي خودش رو در قسمت نظرات بگذاره تا براش دعوت نامه بفرستم.
تا يادم نرفته بگم كه طبق روزشمار، تا تولد كوچولومون 110 روز باقي مونده.