صفحات

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اولين غلت نيكا

شنبه 2 مرداد مصادف با روز 102 وم نيكاي عزيزمون و روزي فراموش نشدني براي من و بابا بود. صحنه‌اي كه اون شب ديدم تبديل شد به يكي از لذت بخشترين قسمت‌هاي زندگيم . اون روز من و نيكا تا عصر با هم بوديم. چون اون هفته قرار بود به مسافرت بريم با اومدن بابا قرار شد براي انجام يك سري از كارها شب بريم بيرون. خلاصه من نيكا رو آماده كردم و روي تشك توي اتاقش گذاشتم تا حاضر شيم و بريم. من و بابا توي اتاق خودمون مشغول لباس پوشيدن و صحبت در مورد غلت زدن نيكا بوديم من مي گفتم هنوز نمي تونه و بابا مي گفتند انگيزه نداره اگه بخواد مي تونه در همين حال وهوا بوديم كه بابا يه دفعه با هيجان من رو صدا كرد كه بيا اتاق نيكا. من هم كه اصلاً فكرش رو هم نمي كردم كه با چه صحنه‌اي قراره روبه رو شم با عجله خودم رو رسوندم كه ديدم بله نيكا خانموم يه غلت زده بودند و از روي تشك اومده بود روي فرش. جالب اين كه صداش هم درنيومده و سرش را هم با افتخار بالا گرفته بود. من و بابا دستپاچه دوربين آورديم و ازش عكس و فيلم گرفتيم و از صميم قلب خدا رو شكر كرديم. راستي نيكا به سمت راست غلت زد. از اول كلاً ارادت خاصي به سمت راست داشت.

عكس‌هايي از سه ماهگي نيكا خانم

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

نيكا در اين روزها

به لطف عيد مبعث و گرماي هوا، پنج روز تعطيل شد و فرصت خوبي بود براي من كه پيش نيكا باشم و حسابي باهاش بازي كنم.نيكا ديگه اين روزها رفتارش كم‌كم داره عوض ميشه و حركات و واكنش‌هاش بيشتر معناداره. مثلاً وقتي زياد در حالت خوابيده باشه اعتراض ميكنه و با جيغ و دادش به ما ميفهمونه كه ميخوام پاشم. عاشق اينه كه دوتا دستش رو بگيريم و اون هم با نيروي خودش پاشه و بشينه. هر چند مامان اين كار رو ممنوع كرده و ميگ كه ممكنه براش ضرر داشته باشه، ولي من و مامان بزرگ هر از گاهي باهاش اين بازي رو انجام ميديم  و اون هم لذت ميبره. اخيراً علاوه بر گريه كردن، جيغ زدن رو هم بلد شده و بعضي اوقات يه جيغ‌هايي ميزنه كه واقعاً شنيدنيه (فكر مي‌كنم كل ساختمان از جيغ و گريه‌هاش مستفيض ميشن، چون چند روز پيش همسايه دو طبقه پايين‌ترمون هم ميگفت كه گاهي صداي گريه‌اش رو ميشنوه). راستي يه استخر بادي كوچولو هم براي نيكا خريديم كه اون رو گوشه حمام ميگذاريم و نيكا خانوم داخلش آب بازي مي‌كنه. البته فكر مي‌كنم هنوز يه كم براش زوده.
امشب مامان‌بزرگ نيكا برميگرده شيراز و دوباره دوراني كه من و مامان بايد به تنهايي نيكا رو نگه‌داريم، شروع ميشه.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

تغيير ظاهر وبلاگ

مدتها بود كه تصميم داشتم يه دستي به سر و روي اين وبلاگ بكشم كه فرصت نمي‌شد تا اينكه بلاگر امكانات جديدي رو براي طراحي ظاهر وبلاگ در اختيار كاربران گذاشت. انگيزه قبلي و كنجكاوي آشنايي با اين امكانات جديد باعث شد كه بالاخره پروژه تغيير نماي وبلاگ هديه خدا كليد بخوره و نتيجه‌اش هم كه كاملاً معلومه. به نظر خودم كه خيلي قشنگتر از قبلي شده حالا تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

جواب سلام نيكا به بابا!

ديروز عصر مثل هميشه با عجله از محل كار به خونه رفتم و با ذوق و اشتياق خودم رو به نيكا رسوندم كه توي بغل مامان بزرگ بود. مثل هميشه گفتم: سلام دخترم و انتظار داشتم كه نيكا هم مثل هميشه با يه لبخند جوابم رو بده. ولي اين بار اتفاق ديگه‌اي افتاد. درست در همون زمان، صدايي از ايشون دو اومد كه كاملاً غيرمنتظره بود و متعاقب اون شليك خنده مامان بزرگ كه از اين جواب سلام نوه‌اش روده‌بر شده بود.