صفحات

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

اسم دخترمون نیکا شد

امروز بعد از چند روز تونستم بالاخره این پست مهم رو بذازم. آخر هفته گذشته اسم دخترمون را انتخاب کردیم. هر چند تقریباً از همون ماههای اول به این موضوع فکر می کردیم و فرهنگ نام های مختلفی رو زیر و رو کرده بودیم نتونسته بودیم قبل از تولد در مورد اسم تصمیم نهایی رو بگیریم. درطی هفته اول تولد هم درگیر زردی دخترمون بودیم اما بالاخره نیکا رو انتخاب کردیم. راستش در بین اسامی که نوشته بودیم نیکا شرایط لازم رو داشت. من و بابا امیدواریم دختر قشنگمون هم در آینده از اسمی که براش انتخاب کردیم راضی باشه و تونسته باشیم این حقی که به گردنمون هست را به خوبی ادا کرده باشیم. راستی روز دوشنبه 6 اردیبهشت هم شناسنامه گلمون رو گرفتیم.
مطلب دیگه ای که گفتنش خالی از لطف نیست اینه که بند ناف نیکا جون در روز 12ام تولدش افتاد.

احساس پدر بودن

زمان به سرعت برق و باد مي‌گذرد. انگار همين ديروز بود كه صبح زود آماده و راهي بيمارستان شديم؛ انگار همين چند ساعت پيش بود كه از شنيدن صداي گريه كودكم كه خبر تولد خود را به همراه داشت، از شادي در پوست خود نمي‌گنجيدم؛ انگار همين چند لحظه پيش بود كه بي‌قرار بي‌تابيش شدم و بي‌اختيار اشك در چشمانم حلقه زد.
پدر شدن را تجربه كردم و با تمام وجود حس مسئوليت در برابر موجودي بي‌دفاع و معصوم و البته بي‌نهايت دوست داشتني را چشيدم. البته اين آغاز راه است، راهي كه تا انتهاي عمر ادامه خواهد داشت. باشد كه آنگونه كه شايسته است بتوانم اين راه را طي كنم. البته به لطف او كه بهترين ياور و پشتيبان همه است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

خاطره ای که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد

امروز چهارشنبه اول اردیبهشت است. چهارشنبه هفته گذشته دخترمون قدم به این دنیا گذاشت و من امروز را برای نوشتن خاطره این روز انتخاب کردم. هفته گذشته طبق توصیه خانم دکتر ساعت 6 به بیمارستان رفتیم من و بابا مامان بزرگ. توی راه حس خاصی داشتم. استرس روزهای قبل از بین رفته بود و تقریباً خودم رو برای عمل آماده کرده بودم. وقتی رسیدیم بیمارستان هنوز قسمت پذیرش نیامده بودند و مجبور شدیم دراورژانس بیمارستان پذیرش بگیریم. بعد از انجام کارهای اولیه من با بابا و مامان بزرگ خداحافظی کردم و به قسمت مربوطه رفتم. اما خانم پرستار بهم گفت فعلاً بیرون باش و 15 دقیقه دیگه بیا. اومدم بیرون و کنار بابا و مامان بزرگ منتظر شدیم. حدود ساعت6:45 دیگه رفتم البته قبلش یه دستشویی رفتم و دوباره وضو گرفتم. خانم پرستاری که مسئول آماده کردن من بود خیلی خوش اخلاق بود من هم یه روحیه خاصی داشتم. یه خانم دیگه هم بعد از من اومد اما درد شدیدی داشت و مرتب داد می زد. خلاصه حدود ساعت 7:15 آماده شدم سر پرستار اونجا هم با خانم دکتر تماس گرفت که اطلاع بده من حاضرم ایشون هم گفتندکه تا 10 دقیقه دیگه می رسند و همین طورهم شد بعدش با اومدن ایشون با هم خوش و بشی کردیم و راهی اتاق عمل شدم. قبل از ورود به اتاق عمل خانم دکتر در مورد نوع بیهوشی ازم سوال کردند و گفتند پزشک بیهوشی که بی حسی نخاعی انجام می ده هنوز نیومده اما پزشکی که بیهوشی عمومی انجام میده هستش. من هم گفتم من می خوام با پزشک در مورد بی حسی صحبت کنم و بعد تصمیم بگیرم خانم دکتر بلافاصله به پرسنل گفتند این شانس روازشون نگیریم واجازه بدیم آقای دکتر بیایند و بعد من انتخاب کنم. طولی نکشید که این آقای دکتر بیهوشی هم اومدند. منو وارد اتاق عمل کردند و آقای دکتر هم اومد بالای سرم. خانم دکتر بهشون گفتند باهام صحبت کنند و خلاصه من هم بعد از مشورت کوتاهی که با ایشون کردم بی حسی نخاعی را انتخاب کردم. ایشون هم بلافاصله کار رو شروع کردند. چون از قبل من و بابا در مورد این نوع بی حسی تحقیق کرده بودیم سعی کردم همه اون نکات را رعایت کنم بعد از تزریق آمپول کم کم پاهام سنگین شدند و بعد از مدت کوتاهی تا تقریباً زیر سینه بی حس شدند. توی این فاصله جلوی سینه ام را پرده گذاشتند و خانم دکتر هم کارش رو شروع کرد. یکی از پرسنل هم این طرف پرده پیش من بود و باهام صحبت میکرد. با شروع عمل یه خورده ضربان قلبم تند شد که خانمی که کنارم بود گفت ترسیدی که گفتم نه اما هیجان داشتم او هم شروع کرد باهام صحبت کردن که اسم بچه چیه و چرا تا حالا اسم انتخاب نکردی و چه درسی می خونم. خانم دکتر هم از اون طرف پرده وارد بحث ما شد. چیزی طول نکشید که خانم دکتر گفتند الان یه فشاری رو زیر سینه حس میکنی و بعدش هم صدای گریه دختر قشنگم بلندشد لحظه فراموش نشدنی بود و حس عجیبی داشتم. پرسنل اتاق عمل هم با دیدن دخترم شروع به هیاهو کردند واین که کجاش شبیه من هست و کجاش نیست. بعد از اون یه لحظه احساس تهوع بهم دست داد البته خانم دکتر قبلاً توی مطب بهم گفته بودند ممکن است این حالت بهم دست بده. خانم کناریم خیلی مهربون بود بهم آرامش داد و برام ماسک اکسیژن گذاشت اما من به هر خال کمی حالم به هم خورد. خلاصه بعداز اون دختر کوچولوم را که تمییز کرده و لباس های صورتی رنگی تنش کرده بودند را بهم نشون دادند صورت لطیفش رو چسبوندند به صورتم و چه گرمای خاصی داشت. من اصلاً باورم نمی شد و حس خاصی داشتم. بعد بردنش طولی نکشید که عمل هم تمام شد و من رو به اتاق ریکاوری بردند. حدود یک ساعتی اونجا بودم البته فکر می کنم و وقتی تونستم نوک انگشت پام رو تکون بدم (که البته خودم اصلاً حس نمی کردم داره تکون می خوره) به بخش منتقل شدم. بابا اولین نفری بود که دیدمش و برق شادی در چشماش موج می زد. من هم خیلی خوشحال بودم بعد از این که به اتاق خودم منتقل شدم مامان بزرگ و بقیه هم اومدند. دیدن چهره مامان بزرگ و این که نگرانیش در مورد زایمان من تموم شده خیلی لذت بخش بود. لحظات شیرینی بود. واقعاً از صمیم قلب آرزو می کنم همه بتونند این حس مادر شدن رو تجربه کنند. خدا رو شاکرم که تمام این مدت همراهم بود و لحظه ای تنهام نذاشت.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

اولين حمام دخترمون

ديشب مصادف بود با شب تولد حضرت زينب (س). ما هم اين مناسبت رو به فال نيك گرفتيم و با توجه به اينكه خيالمون از بابت زردي كوچولومون تا حدي راحت شده بود، تصميم گرفتيم كه براي اولين بار دخترمون رو ببريم حمام (البته قبلاً يه بار توي بيمارستان حمام شده بود كه ما حضور نداشتيم). مامان بزرگ زحمت اين كار رو كشيدند و من و مامان هم بهشون كمك كرديم. دخترمون هم اولش يه كم گريه كرد، ولي خيلي طول نكشيد. بعد از دو روز پر اضطراب، اين يه خاطره خوب بود.
اين هم دو تا عكس از دخترمون بعد از حمام كردن:




۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

دو روز پراضطراب

ديروز و امروز به معني واقعي كلمه اشك من و مامان در اومد. توي اين هفته، شنبه رو كه دنبال آزمايش غربالگري دخترمون و باقي‌مونده كارهاي اداري بيمارستان دخترمون بودم و فقط يكي دو ساعت سري به اداره زدم. البته توي همين يكي دو ساعت شيريني دادن به همكارها رو هم فراموش نكردم.
صبح ديروز (يكشنبه) مثل روزهاي عادي از خواب بيدار شدم و لباس پوشيدم كه بيام اداره. وقتي بيدار شدم، دخترم هم بيدار بود و آروم. اما در فاصله چند دقيقه آمده شدن براي رفتن به سر كار، يه دفعه شروع كرد به گريه كردن، جوري كه به هيچ وجه آروم نمي‌شد. نه من و نه مامان و نه مامان‌بزرگ، هيچ كدوم نتونستيم آرومش كنيم. من و مامان كه خيلي نگران شديم و اشك هر دوتامون در اومد. خلاصه تصميم گرفتم نرم اداره و كوچولومون رو ببريم دكتر. حالا به هرجا زنگ مي‌زديم مي‌گفتند كه دكترشون حدود ساعت 10 مياد و ما مونده بوديم كه تا اون ساعت چه كار كنيم.
خلاصه اول دخترمون رو برديم درمانگاه روبروي خونه. دكتر متخصص اطفال كه معاينه‌اش كرد گفت كه گريه‌اش طبيعيه و احتمالاً ناشي از دل درد باشه كه خودش خوب ميشه، ولي زرديش غيرطبيعيه. در نتيجه يه آزمايش براش نوشت و گفت كه نتيجه رو تلفني بهش بگيم تا بهمون بگه كه چيكار كنيم.
آزمايش رو داديم و نتيجه رو گرفتيم (البته بعد از گذروندن يك ساعت پراضطراب). نتيجه آزمايش عدد 18.5 رو براي بيليروبين خون كوچولومون نشون ميداد كه بالاتر از حد عادي بود و تا حدي نگران كننده. تلفني از دكترش سؤال كرديم كه اون گفت بهتره بستري بشه. مامانش كه ديگه مرد و زنده شد. هرچند هردومون مي‌دونستيم كه مورد خاصي نيست و بيشتر نوزادها اين مشكل رو دارند، ولي بين تئوري و عمل خيلي فرقه. خلاصه تصميم گرفتيم كه دخترمون رو پيش يه دكتر اطفال كه از قبل برنامه‌ريزي كرده بوديم هم ببريم و نظر اون رو هم داشته باشيم.
اين دكتر دوم يه معاينه كامل از كوچولومون كرد و در مورد زرديش هم گفت كه طبيعيه، ولي وقتي نتيجه آزمايش رو ديد يه كم جا خورد و فت كه ببريمش همون بيمارستان عرفان كه اونجا به دنيا اومده و يه آزمايش مجدد بديم. اگه اين بار هم نتيجه آزمايش بالا بود، كوچولومون رو تحت فتوتراپي قرار بديم (عاميانه‌اش ميشه بذاريمش زير مهتابي).
با هزار اضطراب رفتيم يك راست از مطب دكتر بيمارستان و دوباره آزمايش داديم. دل آدم كباب ميشه وقتي ميبينه يه كوچولوي 5 روزه، در فاصله دو ساعت دو بار خون بده، ولي چاره‌اي نبود. خلاصه اين دفعه دو ساعت معطل شديم تا نتيجه آزمايش رو بگيريم ولي خوشبختانه ميزان بيليروبين خون دخترمون به 15.8 رسيده بود. دكتر متخصص اطفال بيمارستان كوچولومون رو ويزيت كرد و گفت كه اين عدد 0.2 واحد كمتر از حديه كه ما نوزادهاي 5 روزه رو بستري ميكنيم. در نتيجه شما هم فعلاً كاري نكنيد، ولي فردا دوباره آزمايش بديد.
شب رو با نگراني پشت سر گذاشتيم. به توصيه دايي بزرگ دخترمون سعي كرديم هر دو ساعت يك بار به كوچولومون شير بديم. در نتيجه تقريباً من و مامانش شب تا صبح رو بالاي سرش بيدار بوديم. البته خيلي به سختي بيدار ميشد و حتي يك بار من يك ساعت و نيم تلاش كردم ولي موفق نشدم.
فردا صبح باز هم اول كوچولومون رو پيش دكتر درمانگاه روبروي خونه برديم كه دكترش شاكي شد كه چرا بستري نشده. وقتي موضوع رو براش توضيح داديم يه آزمايش مجدد نوشت. البته به خواست من، آزمايش تعيين گروه خون رو هم اضافه كرد. دوباره رفتيم بيمارستان و براي سومين بار توي اين دو روز از كوچولومون خون گرفتند. مامانش كه اين دفعه يه طبقه رفت پايينتر كه صداي گريه بچه رو نشنوه. اين بار هم حدود 2 ساعت معطل شديم تا نتيجه آزمايش آماده بشه. اين دفعه ميزان بيليروبين به 15.2 واحد رسيده بود كه 0.6 از ديروز كمتر بود. باز هم پزشك بيمارستان ويزيتش كرد و گفت كه هرچند ميزان كاهش بيليروبين كمه، ولي همين كه سير نزولي داره خوبه و نيازي به بستري نيست. قرار شد دوباره روز پنج‌شنبه دخترمون رو بياريم بيمارستان تا ويزيت بشه. من و مامانش خدا رو شكر كرديم و اين بار با خوشحالي راهي خونه شديم. هر چند عقربه‌هاي ساعت حدود 3 عصر رو نشون مي‌داد.
خلاصه دو روز پر اضطراب و در واقع اولين اضطراب پدر و مادر شدن رو اين جوري پشت سر گذاشتيم كه خدا رو شكر به خير گذشت. راستي فراموش كردم بگم كه مامان بزرگ هم اين روزها خيلي نگران كوچولو بود ولي وجودش براي ما خيلي مايه دلگرمي بود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

تست غربالگري

امروز صبح دخترمون رو براي تست غربال‌گري برديم به يك مركز بهداشت. البته فقط من و مامان بزرگ باهاش بوديم. مامان چون هنوز زخم جراحيش كاملاً خوب نشده بود، نمي‌تونست با ما بياد. خواب خواب بود كه خانم پرستار بهش يه سزن كوچولو زد. درد سوزن بيدارش كرد و صداي گريه‌اش رفت توي هوا. حالا خانم بيدار شده بود و دنبال مامانش مي‌گشت كه بهش شير بده. وقتي هم كه مامانش رو پيدا نكرد دوباره شروع كرد گريه كردن. خلاصه تا وقتي كه توي ماشين نشستيم و يك مسافتي رو اومديم همين طور گريه مي كرد تا اينكه دوباره خوابش برد. اين هم اولين تجربه من بود از اينكه دخترم رو به يه مركز درماني ببرم. البته فكر كنم كه از دفعات بعد مامانش هم باهامون بياد و كلي مشكل كم بشه.
دعا مي‌كنم كه هم ما و هم همه پدر و مادرها، كمتر سروكارمون به دكتر و مراكز بهداشتي بيوفته.
راستي، اطلاعات خوبي در مورد غربالگري نوزادان رو ميشه از اينجا بدست آورد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

عكس‌هاي دخترمون

اين اولين عكس دخترمونه كه حدود سه ساعت بعد از تولدش گرفتم (اولين فرصتي كه تونستم ازش عكس بگيرم).



اين هم اولين عكس دخترمون با چشمهاي باز:




اين هم دخترمون از يك زاويه ديگه:



اين عكس دخترمون در يك روزگي كه حمام كرده، لباس بيرون پوشيده و آماده است كه از بيمارستان بره خونه (البته خوابش برده):



اينجا هم دخترمون با مامان و باباش اولين عكس يادگاري رو جلوي بيمارستان گرفته:



اين هم يه عكس بدون كلاه كه توي خونه از دخترمون گرفتيم:



نميشه كه بچه همش بخنده!



دست آخر هم يه خواب آروم:



۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

دخترمون اومد

بالاخره به لطف خدا، دخترمون متولد شد.

زمان تولد: ساعت 7:45 صبح روز چهارشنبه 25 فروردين 1389
محل تولد:  بيمارستان عرفان - تهران - ايران

خدا رو هزار بار شكر؛ هم مادر و هم فرزند هر دو خوبند.


۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

لحظه‌شماري تا تولد

ديروز براي آخرين معاينه مامان و كوچولو پيش دكتررفتيم. خدا رو شكر همه چيز خوب بود. از اونجا كه با توجه به جثه بزرگ كوچولومون، خانم دكتر زايمان سزارين رو مناسب‌ تشخيص دادند، قرار زمان عمل رو هم نهايي كرديم و قرار شد به اميد خدا صبح روز چارشنبه (پس‌فردا) مامان كوچولومون رو به دنيا بياره. راستي يادم رفت بگم كه مامان بزرگ كوچولومون هم ديروز اومد.
بعد از دكتر هم به اتفاق رفتيم و براي كوچولومون سرويس ملحفه و روتختي خريديم. خيلي خوشگله، حتماً عكسش رو اينجا ميگذارم.
ديگه اگه خدا بخواد همه چيز آماده اومدن كوچولومون هست. تا روز چهارشنبه و اومدن كوچولومون ديگه دل توي دل ما نيست. به معني واقعي كلمه داريم لحظه‌شماري مي‌كنيم. از اشتياق ديدن كوچولومون توي پوست خودمون نمي‌گنجيم. دعا مي‌كنيم كه همه چيز به خوبي و خوشي پيش بره تا ما شروع زندگي كوچولومون رو جشن بگيريم.

 

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

اخرین هفته بارداری

امروز شنبه 21 فروردین. من در آغاز هفته 39 بارداری هستم. خدا رو شاکرم که تونستم تا این مرحله پیش بیام. همان طور که بابا نوشته بودند طبق نظر خانم دکتر و هر چند از اولش روش طبیعی رو انتخاب کرده بودیم قرار شد کوچولومون به روش سزارین دنیا بیاد. اون هم انشاءا... 4شنبه این هفته در بیمارستان عرفان. خانم دکتر بی حسی نخاعی رو پیشنهاد دادند و گفتند برای سلامت مادر و جنین نسبت به بیهوشی عمومی بهتر است اما راستش تو این مدت که تحقیق کردم نظرات خیلی متفاوته. نمی دونم چی کار کنم. فردا باز می ریم دکتر تا برنامه زایمان رو قطعی کنیم. راستش فعلاً تصمیم گرفتم اگه اجازه ندادند بابا بیاد توی عمل من هم بیهوشی عمومی را انتخاب کنم. البته می دونم که خدای مهربونم بهترین شرایط رو برای زایمان دختر قشنگم پیش می آره.
راستی علی رغم این که می خواستم مامان بزرگ (مامانم) بعد از تولد دخترم بیان اینجا تا استرس کمتری بهشون وارد بشه اما این طور نشد و فردا انشاءا... می آن پیش ما که بودنشون قوت قلبی برا من خواهد بود و دعا می کنم خاطره خوبی برا خودشون هم باشه و اذیت نشند. مورد آخری هم که می خواستم بگم اینه که خدارو شکر تا حالا کلاس های این ترم شروع نشده و قرار بوده از این هفته شروع شه. من هم که واحدهای این ترم رو گرفتم. منتظرم ببینم چی پیش می آد و می تونم این ترم رو هم مثل ترم قبل به لطف خدا به سرانجام برسونم یا نه. به هر حال اولویت اولم دختر گلم و سلامتی اونه. همه چی رو به خدا می سپارم و از خودش یاری می طلبم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

اين آخرين روزها

با تمام شدن تعطيلات و بازگشت خانم دكتر از مسافرت، روز شنبه با مامان و كوچولو رفتيم پيش دكتر تا معاينات نهايي رو انجام بده و وضعيت مامان و كوچولو رو بررسي كنه. بر خلاف ماههاي اول حاملگي، خانم دكتر از پيشرفت وزن مامان توي اين مدت راضي بود و شرايط كوچولو رو هم خوب توصيف كرد. فقط مي‌گفت كه كوچولو هنوز به اصطلاح پايين نيومده كه البته موضوع مهمي نيست و فقط امكان زايمان طبيعي رو كم مي‌كنه. براي بررسي دقيقتر هم سونوگرافي نوشت.
ديروز رفتيم سونوگرافي رو انجام داديم. بر خلاف اوايل حاملگي كه زمان سونوگرافي تمام بدن كوچولو با هم ديده مي‌شد، حالا در هر لحظه فقط يه اندام اون ديده مي‌شه كه خيلي براي من و مامان مفهوم نيست. در هر صورت خانم دكتر سونوگرافي هم وضعيت كوچولومون رو خوب توصيف كرد و گفت كه ماشاءالله كوچولوي ما قد بلند و درشته. وزنش رو حدود 3.900 تا 4 كيلو تخمين زد.
بعد از سونوگرافي، دوباره برگشتيم مطب خانم دكتر تا نتيجه رو بهش نشون بديم. خدا رو شكر فاصله بين دو تا مطب فقط 2 تا كوچه هست و پياده هم ميشه رفت. خانم دكتر با ديدن نتيجه سونوگرافي گفت كه به نظرش با توجه به وزن بالاي كوچولو، بهتره كه زايمان طبيعي رو بي‌خيال شيم و براي سزارين آماده شيم. يه كم هم راجع به انتخاب بيمارستان و زمان زايمان صحبت كرديم. در نتيجه احتمالاً كوچولوي ما اواخر هفته آينده و در بيمارستان عرفان به دنيا خواهد آمد. البته قرار شد ابتداي هفته آينده هم يك نوبت ديگر به خانم دكتر سر بزنيم و اون موقع همه چيز رو قطعي كنيم.
بعد از دكتر با مامان تصميم گرفتيم كه يه سر به بيمارستان بزنيم و از نزديك شرايط اونجا رو ببينيم. چند تا سوال هم توي ذهنمون بود كه مي‌خواستيم بپرسيم. رفتيم بيمارستان و راحت تونستيم بريم داخل. هرچند تقريباً تمام سوال‌هايي رو كه مي‌خواستيم بپرسيم فراموش كرديم، ولي در مجموع از وضعيت بيمارستان راضي بوديم.
توي راه برگشت هردومون توي فكر بوديم و به طور غير ارادي توي ماشين سكوت حكم‌فرما بود. البته ته دلمون راضي و خوشحال بوديم، ولي به هر حال يه كم اضطراب داشتيم. من به مامان گفتم ياد زمان كودكي و شبهاي قبل از مسافرت مي‌افتم. اون موقع‌ها شبي كه قرار بود فردا صبحش بريم مسافرت، دل توي دلمون نبود و لحظه شماري مي‌كرديم تا زمان  شروع مسافرت برسه. به خاطر اينكه گذشت زمان رو كمتر حس كنيم، شب رو زودتر مي‌خوابيديم تا زمان ما در خواب بگذره. حالا هم كاش مي‌شد بخوابيم و صبح روزي كه قراره بريم بيمارستان بيدار شيم.
اميدمون به خداست و مي‌دونيم كه ما رو تنها نمي‌گذاره. اين چند روز هم به لطفش مي‌گذره تا ما وارد مرحله جديدي از زندگي مشتركمون بشيم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

دغدغه‌هاي روزهاي آخر

به حساب روزشمار تولد كوچولومون، كمتر از سه هفته به تولدش باقي مونده. تو اين مدت، ما ديگه روزشماري كه بلكه ساعت شماري و لحظه شماري مي‌كنيم كه كوچولومون رو ببينيم. هر چي به لحظه تولدش نزديك‌تر مي‌شيم، اشتياق و از طرف ديگه اضطرابمون بيشتر مي‌شه. اين هم براي خودش حكمتي داره كه خداوند خواسته لحظه تولد فرزند دقيق و مشخص نباشه (منهاي اونهايي كه با وقت قبلي ميرن سزايرين مي‌كنن). يك شور و شوق شيرين توي دل ما هست كه هر لحظه ممكنه كوچولومون تصميم به اومدن به اين دنيا بگيره، البته نگراني و تشويش حاصل از همين موضوع و اينكه بالاخره تجربه اول ما هست، هم وجود داره. توي تمام مقالات مربوط به اين دوران مادران، اشاره شده كه بهتره مادر تا مي‌تونه فكرش رو به چيزهاي ديگه معطوف كنه و نگراني رو از دلش بيرون كنه. به نظر من هم اين اتفاقيه كه امروز يا فردا مي‌افته و با فكر كردن بهش هيچ چيز عوض نميشه. پس بهتره كه به جاي اينكه ما بهش فكر كنيم و هر لحظه نگران رخ دادنش باشيم، وقت و فكرمون رو به چيزهاي ديگه صرف كنيم تا وقتي كه خودش اعلام كنه. البته گفتن اين موضوع براي من كه پدر هستم خيلي راحتتر از عمل كردنش توسط مادره.
خلاصه اميدوارم اين مدت هم به خوبي و خوشي بگذره. راستي امروز بعد از اين مدت تعطيلات، وقت دكتر داريم.