صفحات

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

بالاخره نيكا و مامان برمي‌گردن

دو هفته آينده براي مامان توي دانشگاه كلاس گذاشتن و به خاطر همين هم مامان و نيكا مجبورن برگردن تهران. ديروز براشون بليط گرفتم. چهارشنبه آينده، يعني درست 7 روز ديگه ان‌شاءالله تهران هستند و دوران دوري من تمام ميشه. من كه از همين الان شمارش معكوس رو شروع كردم. اميدوارم اين چند روز باقي‌مونده هم بهشون خوش بگذره و به سلامت برگردن خونه.

مامان و نيكا، خونه منتظر شماست.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

رفتم پيش نيكا و مامان و برگشتم

ده روز دوري از نيكا و مامانش براي من مثل ده سال بود. البته قبلاً مامان از اين سفرها داشت، ولي اين دفعه دلتنگي من دو برابر شده بود. براي همين هم آخر هفته گذشته به صورت ضربتي رفتم شيراز ديدنشون و برگشتم. مسافرت من دو روز طول كشيد و شنبه دوباره تهران بودم. توي اين دو روز هم تا تونستم با نيكا بازي كردم. البته هنوز به خاطر واكسني كه هفته گذشته زده بود، اخلاقش يه كم خوب نبود و بهونه مي‌گرفت، ولي باز هم شيريني خودش رو داشت. شيطون خيلي هم خوب منو شناخت و اصلاً غريبي نكرد. يه شب هم منزل خاله من دعوت بوديم كه اونجا هم كلي خودش رو شيرين كرد. البته اونجا رقيب هم داشت و دوقلوهاي پسرخاله و دخترخاله من هم بودند (پسرخاله من با دختر اون يكي خاله‌ام ازدواج كرده‌اند).
خلاصه اين سفر به من خيلي خوش گذشت.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

دلتنگي بابا

الان حدود 10 روزه كه نيكا رو نديدم. لدم براش خيلي تنگ شده. به خصوص اينكه اونجا واكسن هم زده و تقريباً دو روز رو با تب و درد سپري كرده.هرچند به مدد تكنولوژي تقريباً هرشب نيكا رو مي‌بينم و صداش رو مي‌شنوم، اما اينكه از نزديك بغلش كنم و صورتم رو به صورتش بچسبونم چيز ديگه‌ايه. ديگه طاقت ندارم؛ امشب ميرم شيراز و ان‌شاءالله فردا صبح پيش عزيزانم هستم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

4 ماهگی

دوشنبه 25 مرداد یکی از روزهای به یاد ماندنی در خاطرات نیکا است. من و نیکا الان بیشتر از یک هفته است که به شیراز اومدیم و دوشنبه نوبت تزریق واکسن خانوم کوچولومون بود. از اون جا که بابا پیشمون نبودند من کمی استرس داشتم اما وجود مامان جون و بابا جون قوت قلبی برای من و بابا بود. صبح ساعت 9 به درمانگاهی که از قبل مشخص کرده بودیم رفتیم، درمانگاه حضرت فاطمه زهرا (س) که اول خیابون ایمان جنوبی بود. بعد از قد و وزن نوبت تزریق واکسن رسید که شامل قطره فلج و واکسن سه گانه بود. خلاصه من و مامان جون از اتاق اومدیم بیرون و بابا جون که کاملاً مشخص بود خیلی ازدیدن اون وضعیت ناراحت هستند رو با نیکا تنها گذاشتیم. با شنیدن صدای جیغ نیکا من به سرعت رفتم پیشش. خدا رو شکر زود هم آروم شد. اما از ساعت 2 بعد از ظهر تب و بی قراری شروع شد و این حال تا 4 شنبه طول کشید. راستی یه عکس از هم ازاین روز می ذارم که توی حیاط بابا جون اینها از نیکا جون گرفتیم. البته هنوز اثر واکسن ظاهر نشده و نیکا سرحال است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

مسافرت به شیراز و اولین تجربه دوری از بابا

همان طور که در پست قبل بابا نوشته بودند، من و نیکا روز دوشنبه 18 مرداد ماه به شیراز آمدیم. این اولین تجربه دوری نیکا از بابای مهربونش است. همین طور اولین مسافرت هوایی او و اولین اقامت در شیراز. پرواز ما دوشنبه ساعت 19:20، هواپیمایی ماهان با هواپیمای ایرباس و دیف 11 صندلی A بود. خدا رو شکر نیکا خیلی شاد و سرحال بود . راستی خاله درنا هم تو این سفر همراهمون بود و خیلی کمک کرد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

نيكا بابا رو تنها گذاشت و رفت!

ديروز نيكا و مامان با هم رفتند شيراز تا چند روزي رو به مامان بزرگ اينها سري بزنند. حالا بابا حسابي تنها شده و هر لحظه دلش براشون تنگ ميشه. اما اميدوارم كه حسابي بهشون خوش بگذره و به خصوص مامان بعد از اين مدت كار فشرده دانشگاه و خونه بتونه يه استراحت حسابي داشته باشه.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

اولين مسافرت نيكا

تعطيلات هفته گذشته كه مصادف با نيمه شعبان بود، فرصت خوبي فراهم كرد تا تجربه اولين مسافرت خانواده سه نفري ما رقم بخورد. صبح زود روز سه‌شنبه ما با ماشين خودمان به راهي سفر شديم. مقصد از قبل مشخص شده بود و قرار بود كه سري به پدر و مادر من كه مامان بزرگ و بابا بزرگ نيكا باشند، بزنيم. البته عمه جان نيكا هم با خانواده مي‌آمد و جمع خانواده جمع مي‌شد. برنامه‌ريزي اوليه ما به گونه‌اي بود كه نماز صبح را در حرم حضرت معصومه (س) بخوانيم كه متاسفانه به دليل تاخير در شروع سفر، ميسر نشد. اما به هر حال اولين جايي كه رفتيم حرم حضرت بود و به همراه نيكا كه اصلاً خيالش نبود كه تازه  اول صبحه و بايد خواب باشه، زيارت مختصري كرديم و راهي ادامه سفر شديم. حوالي ظهر رسيديم و با استقبال گرم خانواده من (خانواده پدري نيكا) مواجه شديم كه ابتدا موجب خوشحالي نيكا خانم شد و بعد از مدت كوتاهي جاي خودش رو به احساس غربت داد. به حدي كه اجزه نداد پدرش كه در حدود 7 ساعت رانندگي كرده، اندكي استراحت كنه و مجبورش كرد كه دوباره سوار ماشين بشه و خانم خانم‌ها رو بگردونه تا خوابش ببره. البته اين احساس غربت روز به روز بهتر شد و مخصوصاً با محبت‌هاي عمه و مامان و بابا بزرگ، يه جورايي حسابي داشت بهش خوش ميگذشت.
اين سفر براي من و مامان هم جالب بود، چرا كه بيشتر از يك سال بود كه به خاطر نيكا خانم ما اصلا به مسافرت نرفته بوديم و براي من و مامان كه اهل سفر بوديم و معمولاً هر سال حداقل سه چهار تا سفر مي‌رفتيم، اين سفر نويد بازگشت به شرايط گذشته رو مي‌داد. براي من كه عالي بود، چون چند روزي پيش خانواده خودم بودم و حسابي خانواده و اقوام رو مي‌ديدم.
قرار اول ما اين بود كه بعد از دو روز بريم شيراز پيش خونواده مامان و مامان نيكا اونجا بمونن و من تنها برگردم تهران، اما گرفتاري دانشگا مامان در دو هفته آتي باعث شد كه نتونيم اين برنامه رو اجرا كنيم و در نتيجه تا روز جمعه پيش خانواده من مونديم و بعد هم صبح زود جمعه هر سه تايي برگشتيم تهران.
تو راه برگشت، نيكا خانم بيشتر خواب بود و فقط گهگاهي بيدار مي‌شد و يه كم بازي مي‌كرد. همين هم باعث شد كه وقتي رسيديم خونه در حالي كه من و مامان به شدت خسته بوديم و نياز به استراحت داشتيم، ايشون تازه سرحال شده بود دنبال يكي مي‌گشت كه باهاش بازي كنه. خلاصه تقريباً تا شب كه همگي خوابيديم، من و مامان تقريباً نتونستيم استراحت بكنيم.
در مجموع سفر خوب و پرخاطره‌اي بود و خيلي به ما خوش گذشت. بويژه اينكه با توجه به اينكه اولين تجربه مسافرت ما با نيكا بود، يه كم نگران بوديم كه به لطف خدا همه چيز به خوبي و خوشي پيش رفت. راستي لازمه به اين نكته هم اشاره كنم كه معمولاً توي مسافرت‌ها، مامان هم توي رانندگي به من كمك مي‌كن كه خيلي مؤثره و باعث ميشه خستگي من خيلي كمتر بشه.