صفحات

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

اولين شب يلدا با حضور مورچه

ديشب شب يلدا بود. من و مامان از قبل برنامه خاصي رو تنظيم نكرده بوديم، ولي هر دومون يه جورايي بدمون نمي‌اومد كه با اقوام يا دوستا دور هم جمع بشيم و اين شب رو دسته‌جمعي سر كنيم. چند تا دليل ديگه هم جور شد كه من تصميم گرفتم دست به يه كار انتحاري بزنم و بدون اطلاع مامان، چند تا از فاميلها رو دعوت كنم كه شب بيان خونه ما. اول هم همه چيز داشت به خوبي جلو مي‌رفت، اما به خاطر يه سري گرفتاري‌هاي پيش‌بيني نشده، مهمونهامون عذر خواستن و نيومدني شدن.
دوباره من موندم و مامان و البته كوچولو. البته اوضاع به همين شكل هم نموند و در نهايت ما مهمان يكي از خانواده‌هايي شديم كه در ابتدا قرار بود اونها مهمون ما بشن.
خلاصه اولين شب يلدا در حضور كوچولو هم به ان شكل برگزار شد. تا يادم نرفته بگم كه ديشب من براي مامان يه بالش طبي خريدم.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

احساس اولين حركات موچه كوچولو

هرچند مامان قبلاً در مورد اين موضوع نوشته بود، اما مطلب آن قدربراي من مهم بود كه دوست دارم خودم هم در اين باره بنويسم.
دقيقاً دوشنبه شب بود كه بعد از يك روز پر مشغله حوالي ساعت 9 شب، من و مامان به خانه رسيديم. هر دو تقريباً خسته بوديم و در حال استراحت كه يك دفعه مامان گفت كه اين كوچولو داره تكون مي‌خوره. من از مامان خواستم كه اجازه بده شايد من بهم بتونم حركاتش رو ببينم و در كمال تعجب ديدم كه حركات اون از روي شكم مامان كاملاً محسوس بود. تجربه بسيار لذت‌بخشي بود تا حدي كه تمام خستگي من و مامان به فراموشي سپرده شد و تا مدت مديدي هر دو منتظر حركت دوباره كوچولومون بوديم و اين كار تقريباً جزء برنامه هر روزه ما شده. اين اولين باري بود كه من، كوچولومون رو مستقيم و بي‌واسطه احساس كردم.

يادآوري: در چند پست گذشته، مامان مطلبي رو نوشته بود كه هر كسي كه اون رو مي‌خوند فكر مي‌كرد كه شغل من خياطي هست و براي مامان لباس مي‌دوزم. بايد بگم كه تكه اول اين جمله غلطه ولي تكه دومش درسته. يعني اينكه شغل من اصلاً هيچ ارتباطي به خياطي و اين جور كارها نداره (من كارشناس رايانه يا يه كمي امروزي‌تر، فناوري اطلاعات هستم). ولي از اونجا كه از بچگي خيلي كنجكاو بودم و دلم مي‌خواست از همه چيز سر در بيارم، تقريباً با هر كاري آشنا هستم كه از جمله اونها خياطي هست. در نتيجه اين بار هم با كمك مامان تصميم گرفتيم كه يك دست لباس براي مامان بدوزيم و خوشبختانه لباس خوبي از كار در اومد كه مامان با همه مشكل‌پسنديش از اون راضيه.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

ديدن اولين حركات كوچولومون از روي پوست

مطلبي رو كه امروز مي‌خوام بگم يكي از به يادماندني‌ترين خاطرات من طي اين 5 ماه است. روز دوشنبه يعني 23/9/88 بعد از يك روز پركار كه من و بابا پشت سر گذاشته بوديم، حدود ساعت 9 به خانه برگشتيم (البته من صبح تا حدود 12 دانشگاه بودم و بعد از رسيدن به خانه و كمي استراحت دوباره ساعت 4 رفتم پيش بابا تا با هم به خريد بريم). اون شب بعد از برگشتن به خونه احساس كردم كوچولومون خيلي داره شيطوني مي‌كنه. به همين دليل حساس شدم و نگاهي به پوست شكمم انداختم. همون موقع بابا هم اومد. ديدن ضربات نبض مانند كه گاه گاه جاش عوض مي‌شد من و بابا رو ذوق زده كرد. فكر نمي‌كردم از الان بشه حركاتش رو ديد. خلاصه خيلي براي من و بابا جالب و به يادموندني بود. من واقعاً خدا رو شاكرم كه فرصت ديدن چنين لحظاتي را بهم داده است.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

[جشن كوچك من و بابا و كوچولوي توي راهمون

ديشب با يك روز تأخير من و بابا و كوچولو جشن كوچكي به مناسبت تولد من گرفتيم، كه البته جاي همه عزيزامون خيلي خيلي خالي بود. من و بابا از بعد از ازدواجمون تمام روزهاي تولدمون را چشن گرفتيم و ازشون عكس داريم. خلاصه ديشب هم يكي از اون موارد بود كه البته متفاوت از دفعه‌هاي قبلي. ديشب كوچولوي ما كه خدا رو شكر ديگه الان حركاتش رو كاملاً حس مي‌كنم هم با ما بود. راستي يادم رفت بگم علت تآخير يك روزه هم اين بود كه لباسي كه قرار بود بپوشم هنوز آماده نبود و بابا سخت مشغول دوخت و دوزش بود. خلاصه ديشب يه شب قشنگ و به ياد موندني ديگه برا من و بابا بود.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

در نيمه راه سفر

اين روزها كوچولوي ما 20 هفتگي خودش رو پشت سر گذاشته و وارد هفته بيست و يكم شده، يعني درست ميانه دوران جنيني. بيست هفته پيش سفر اين كوچولو درون رحم مامان شروع شد و حدود 20 هفته ديگه اين سفر تموم ميشه و اين كوچولو بايد از شكم مامان بياد بيرون. البته اون زمان تازه يه سفر جديد براش شروع ميشه.
امروز من و مامان رفته بوديم دكتر براي چك‌آپ ماهانه. خدا رو شكر همه چيز به خوبي و خوشي بود. فقط مامان يه كم اضافه وزنش بيش از حد معمول بود كه خانم دكتر يه سري توصيه بهش كرد. صداي قلب كوچولومون رو هم شنيديم. من هم با موبايلم يواشكي اون رو ضبط كردم كه اگه بتونم اينجا ميزارمش. بعد از دكتر هم مي‌خواستيم يه سري به اون شيريني فروشي معروف نزديك مطب دكتر بزنيم كه به خاطر وزن زياد مامان ترجيح داديم اين كار رو نكنيم.
اميدوارم نيمه دوم سفر مورچه كوچولو هم به خوبي و خوشي طي بشه و ما صاحب يه كوچولوي سالم و ناز بشيم.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

فكر كنم كوچولو تكون خورد

همان طور كه بابا نوشته بودند من جمعه هفته پيش به دليل تعميرات، خونه نبودم. صبح جمعه (29/8/88) حدود ساعت 9 بود در حالي كه پشت ميز نشسته بودم و مشغول درس خوندن بودم احساس كردم يه اتفاقي در شكمم افتاد. يه حالت عجيب. اولش ترسيدم و سريع خودم رو جمع و جور كردم. اما وقتي ديدم اتفاقي نيفتاد فراموشش كردم. اين اتفاق هفته گذشته (4/9/88) حدود ظهر كه داشتم از دانشگاه به خونه مي‌آمدم توي تاكسي دوباره اتفاق افتاد و چيزي شبيه همون حركت جمعه را حس كردم. البته كمي ملايم‌‌تر. خلاصه فكر كنم كه كوچولو تكون خورده باشه. در ضمن قرار بود سه‌شنبه گذشته (3/9/88) براي ويزيت ماهانه بريم دكتر؛ كه متوجه شديم خانم دكتر سرما خورده و نتونسته بياد مطب. ما هم براي يكشنبه آينده (به اميد خدا) وقت گرفتيم. اين بار يه جور ديگه مشتاق رفتن و شنيدن صداي قلب كوچولو هستم. اميدوارم قلب همه كوچولوهايي كه هنوز به اين دنيا نيومدند خوب و قوي بتپه.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

تغييرات در خانه ما

اومدن مورچه باعث شده يه سري تغييراتي كه از مدتها قبل مي‌خواستيم توي خونه انجام بديم رو با انگيزه بيشتري دنبال كنيم. به همين خاطر هم تعطيلات پايان هفته گذشته رو اختصاص داديم به تعويض سراميك كف حمام و دستشويي كه مدتها بود مشكل داشت. البته بنايي توي خونه‌ي در حال سكونت واقعاً كار سخت و دردسرسازي هست كه خدا رو شكر به خير و خوشي تموم شد و فقط مونده يه كم تميزكاري نهايي و برگردوندن اسباب و اثاثيه سر جاي خودشون. يادم رفت بگم كه مورچه هم همراه مامانش اخر هفته رو رفتن خونه‌ي دايي باباش تا كار بنايي تموم بشه و از اين نظر يه مهموني اجباري نصيبشون شد.
اگه خدا بخواد، تو مرحله‌ي بعد سراغ آشپزخونه ميريم و يه دستي به سر و گوشش مي‌كشيم كه تا زمان اومدن مورچه، خونه‌مون هم نو و جديد شده باشه.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

مورچه ما پسره يا دختر (2)

دقيقاً دو ماه پيش يه پست با همين عنوان اينجا گذاشتم. اون موقع تقريباً هيچ كس از مورچه خبر نداشت و موضوع اون پست هم مربوط به اين بود كه پس يا دختر بودن مورچه براي من و مامان هيچ فرقي نداره. البته اون موقع به شوخي من طرفدار دختر بودن مورچه بودم و مامان طرفدار پسر بودن اون. بالاخره بايد من و مامان يه موضوع داشته باشيم كه بتونيم راجع بهش با هم گفتگو كنيم! اون بگه قربون پسرم برم و من بگم كه دختره يا برعكس.
از وقتي كه موضوع مورچه اعلام عمومي شده، هر كسي يه نظري ميده. يكي ميگه با توجه به فلان نشونه، مورچه دختره؛ يكي ديگه يه نشونه ديگه رو ميگه و نتيجه ميگيره كه پسره و خلاصه بازار بحث و اظهار نظر در مورد جنسيت مورچه داغه. البته معلومه كه بعضي از اين اظهار نظرها يه مقدار ته مايه علاقه به دختر يا پسر بودن مورچه هم داره و صرفاً از سر كنجكاوي نيست. بد نيست يادآوري كنم كه در آخرين سونوگرافي، مورچه كوچولو طوري گارد گرفته بود (به اصطلاح رزمي‌كارها) كه نمي‌شد جنسيتش رو مشخص كرد.
خلاصه ديشب من و مامان به نتيجه رسيديم كه براي تنوع نظرمون رو عوض كنيم. اول من به جبهه مامان اومدم و اعلام كردم كه مورچه پسره. بعدش مامان هم براي اينكه جبهه مقابل خالي نباشه، اعلام كرد كه مورچه دختره. خلاصه امشب كه برم خونه من ميگم سلام پسرم و صداي مامان بلند ميشه كه نه خير، دختره....

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

اولين باري كه مورچه رو برديم سينما

هفته پيش فرصتي دست داد تا من و مامان بريم سينما. طبعاً مورچه هم باهامون اومد و اينجوري شد كه اولين بار توي شكم مامان، سينما رو تجربه كرد. فيلم "كتاب قانون" رو توي سينما آزادي ديديم. واقعاً فيلم زيبا و با مفهومي بود. يه جورايي حرف دل من و ماماني رو مي زد كه هميشه از اينكه به ظاهر دين توجه بشه و از باطن اون غافل باشيم يا در باطن خلاف اون عمل كنيم، شاكي مي شيم.
خب اين هم در نوع خودش تجربه جديدي بود. البته اون روز من و مامان هر دومون از صبح سر كار و دانشگاه بوديم و مستقيم رفتيم سينما. در نتيجه ساعت 9 شب رسيديم خونه. توي راه هم بارون پاييزي حسابي هوا رو با طراوت كرده بود. اون شب ماماني حسابي خسته شده بود  و زود خوابيد.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

در انتظار اولين حركت مورچه كوچولو

الان كه اين پست رو مي‌نويسم به لطف خدا تا دو سه روز ديگه وارد 5امين ماه بارداري مي‌شوم. يكي دو روز است كه منتظر اولين حركات مورچه كوچولو هستم، راستش نمي‌دونم چه حسي داره و چه قدر قابل درك است. اين دو سه روز اخير سرم به شدت شلوغ بود. آخه فردا نوبت ارائه اولين سمينار واحد سمينار1ام است. به اين دليل به خصوص امروز و ديروز خيلي درگير بودم. بابا رو هم كلافه كردم بازهم ازش ممنونم كه دركم مي‌كنه. در ضمن از مورچه كوچولوم هم متشكرم كه اين دو سه روز حسابي همراهي كرده. خلاصه اميدوارم فردا سمينار خوبي ارائه بدم.

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

دومين سونوگرافي از مورچه

‍«اين مطلب را ما (مامان و بابا) با هم مي‌نويسيم.»
امروز 8/8/88 و مصادف با سالروز تولد امام رضا (ع) است. ما نوشتن اين پست مهم در مورد مورچه رو تا امروز به تعويق انداختيم تا در اين روز فرخنده، اين موضوع رو بنويسيم.
شنبه اين هفته (2/8/88) نوبت دومين سونوگرافي مورچه بود. اين سونوگرافي از اين نظر اهميت داشت كه سلامت مورچه رو پس از گذراندن سه‌ماهه اول حاملگي مامان، مشخص مي‌كرد. ما از مدتها قبل منتظر اين روز بوديم. چون تصميم داشتيم در بعد از گذراندن اين مرحله، موضوع توي راه بودن مورچه رو علني كنيم.
به لطف خدا نتيجه سونوگرافي كاملاً رضايت‌بخش بود و ما تونستيم هم تكون‌هاي مورچه رو داخل شكم مامان ببينيم و هم صداي قلبش رو بشنويم. دكتر با دقت زياد همه جزئيات اندامهاي مورچه رو بررسي كرد و خدا رو شكر همه اونها رو سالم و طبيعي تشخيص داد.
ما هم طبق قرار قبلي، همون شب موضوع رو به پدربزرگ و مادربزرگ‌هاي مورچه (كه ان‌شاء‌الله سايه‌شون بالاي سر ما و مورچه كوچولو باشه) گفتيم. طبيعيه كه اونها خيلي خيلي خوشحال شدند و البته از اين كه مورچه توي اين سن هست و اونها تا حالا بي‌خبر بودند، تعجب كردند.
مثل دفعه قبل، عكس سونوگرافي رو كه در واقع دومين عكس رسمي مورچه هست، اينجا مي‌كذاريم. ضمناً از امروز مي‌خوايم اين وبلاگ رو به اطرافيان خودمون معرفي كنيم. يه روزشمار معكوس هم براي تولد مورچه درست كرديم كه اون رو هم توي وبلاگش مي‌گذاريم.




۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

تا شنبه

امروز چهارشنبه هست. من و مامان چند روزه كه روزشماري ميكنيم تا به شنبه آينده برسيم و بتونيم از وضعيت مورچه - كه حالا حتماً از مورچه سواري هم بزرگتر شده- اطلاع كسب كنيم. طاقت نياوردم كه تا شنبه صبر كنم و بعدش يه پست جديد بگذارم. به خاطر همين هم اين مطلب رو نوشتم. اگه به اميد خدا همه چيز به خوبي و خوشي پيش بره، موضوع مورچه رو كامل به همه مي‌گيم و البته اين وبلاگ رو هم همين‌طور. البته شايد تا آخر هفته كه يه روز خيلي مخصوص هست (هشتمين روز از هشتمين ماه از سال هشتاد و هشت كه همزمان سالروز توليد هشتمين امام شيعيان هم هست) صبر كنيم. قصد دارم به اميد خدا براي اين وبلاگ يه شمارشگر معكوس بگذارم كه تا روز تولد مورچه صفر بشه و البته از اون به بعد تبديلش كنم به شمارشگر صعودي كه هميشه سن مورچه رو نشون بده.
پس فعلاً  تا شنبه فقط دعا مي‌كنيم.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

اولین باری که مورچه رو دیدم

دیروز و امروز قصد داشتم در مورد اینکه خدا رو شکر دوره سه ماهه اول مورچه به خیر و خوشی گذشت، بنویسم که فرصت نشد. امشب که وبلاگ مورچه رو باز کردم تا یه نگاهی بهش بندازم و این مطلب رو توش بنویسم، دیدم که مامان از من زرنگتر بوده و راجع به همون موضوع نوشته. خب این تله پاتی من و مامان هم داستانی شده! من هم تصمیم گرفتم در مورد موضوعی که از قبل قصد داشتم،بنویسم. اونهم جریان اولین باریه که مورچه رو به طور زنده دیدم.
توی پستهای قبلی توضیح داده بودم که دو هفته پیش برای مامان مشکلی پیش اومد که اونو نگران کرده بود و تصمیم گرفتیم که یه سریبه دکتر بزنیم. دکتر هم بعد از اینکه توضیحات مامان رو شنید، بهمون گفت که مشکلی وجود نداره و جای نگرانی نیست. بعد هم برای اینکه خیال ما رو راحت کنه، از مامان سونوگرافی کرد. اولش من توی اتاق بقل بودم و از دور جریان رو می دیدم. همین که خانم دکتر مورچه رو که به مامان نشون داد، خوشحال شد و فوری به خانم دکتر گفت که اگه میشه من هم بیام و مورچه رو ببینم.
خلاصه این شد که من برای اولین بار مورچه رو از توی دستگاه سونوگرافی دیدم. البته به شکل یه سایه بود. وسط سینه مورچه هم یه لکه سیاه بود که مدام کوچیک و بزرگ میشد و اونجور که خانم دکتر توضیح داد، قلب مورچه بود که به سرعت می تپید.یه نکته جالب دیگه این بود که جای مورچه ثابت نبود. درست  مثلیه ماهی که توی حوض آب شنا می کنه و مدام این ور و اون ور میره، مورچه همداخل کیسه آبش مرتب جابجا می شد. خب البته فعلاً کوچیکه و میتونه از این کارا بکنه، ولی بعداً که بزرگ بشه هم جابرای خودش تنگ میشه و هم شرع میکنه به مامانش فشار آوردن. اونقدر اون جا براش تنگ میشه که مجبور بشه بیاد به یه جای خیلی بزرگتر. امیدوارم توی این جای بزرگ دیگه جاش تنگ نباشه (یه کم فلسفی شد!).
راستی تا یادم نرفته بگم که موعد دومین سونوی رسمی جناب مورچه دوم آبانه (سونوهای رسمی توی یه مطب دیگه توسط متخصص مربوطه انجام میشه). حتماً جزئیات اونو اینجا میگذارم و اگه بتونم فیلمش رو هم تهیه می کنم.
آغاز سه ماهه دوم به لطف خدا
امروز به لطف خدا دومين روز از ماه چهارم مورچه كوچولو است. خدا را شكر كه تا حالا مشكل جدي پيش نيومده و من هم همانطور كه بابا نوشته بود به با وجودي كه كمي مساله پيدا كردم اما به درس و دانشگاه هم رسيدم. امتحانات رو هر چند اون جوري كه مي‌خواستم ندادم اما خدا رو شاكرم كه كمكم كرد بتونم سر جلسه حاضر شم. آخه دقيقاً همون هفته‌اي كه اوج امتحانات من بود اوضاع من هم به هم ريخت. بابا تو اين مدت واقعاً به من كمك كرد. از كارهاي خونه گرفته تا كمك در تهيه سمينارهاي كلاسي‌ام. اميدوارم هميشه سالم و شاد باشه. راستي با ورود مورچه به سه ماهه دوم، تصميم گرفتيم كم كم موضوع اون رو علني كنيم. با آرزوي سلامتي برا همه مورچه كوچولوها تا بعد...

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

مامان مورچه حالش خوبه

در چند روز گذشته اتفاقاتي افتاد كه من و مامان رو كمي نگران كرد. شرح و تفصليش رو در پست‌هاي قبلي نوشتم. اما خدا رو شكر از بعد از پست قبلي، ديگه اون مشكل تكرار نشد و مامان مورچه كاملاً خوب و سرحاله. البته گاهي مواردي پيش مياد كه طبيعيه و جاي نگراني نداره. حتي با وجودي كه دكتر به مامان توصيه كرده بود كه استراحت كنه، مامان به فعاليت‌هاي دانشگاهيش پرداخت و مشكلي هم پيش نيومد.
راستي يادم رفت بگم كه امتحانات مامان هم به خوبي و خوشي تموم شد و از اين هفته ترم تحصيلي جديدش شروع ميشه. در نتيجه بايد دو نفري (مامان و مورچه) سر كلاس برن.

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

اتفاقات چند روز اخير - قسمت 2

در پست قبلي وقايع تا انتهاي روز شنبه رو نوشتم. حالا ادامه ماجرا...
صبح يكشنبه كه از خواب بيدار شديم، دوباره مامان همون علائم روز جمه رو ديد و باز نگراني به سراغش اومد. من سعي كرده كه نگرانيش رو كم كنم و بعد راه افتادم و اومدم اداره. تا ظهر چند بار با هم تماس داشتيم و مامان نگران بود كه اين علائم كمي از روز جمعه شديدتر شده‌اند. خلاصه قرار شد من كار عصرم رو لغو كنم و زودتر بيام خونه تا باز بريم پيش دكتر.
عصر كه من برگشتم خونه ديدم كه مامان تا حدي نگران هست. من ازش خواستم كه اول تلفني با خانم دكتر صحبت كنه و بعدش اگه لازم بود، حضوري بريم. خلاصه بعد از چند بار كه تماس گرفتيم، مامان موفق شد كه با خانم دكتر صحبت كنه. خانم دكتر باز هم همون حرفاي روز قبل رو زده بود و گفته بود كه جاي نگراني نبوده و نياز به مراجعه يا مصرف داروي خاصي نيست. فقط از مامان خواست كه تا ميتونه استراحت كنه.
شب من يه چرخي توي اينترنت زدم و چندتا مطلب راجع به موضوع پيدا كردم. خوشبختانه همه اونها متفق‌القول بودند كه اين علائم (لكه بيني) در سه ماه اول بارداري چندان مهم نيست و حتي يكيشون توضيح داده بود كه اين اتفاق معمولاً براي يك چهارم زنان باردار رخ ميده. خلاصه، اونها رو به مامان هم گفتم تا باز هم نگرانيش كمتر بشه (هرچند ميدونم كه ته دلش هنوز هم نگرانه).
حالا موضوع مهم اينه كه چطور مامان مي‌تونه استراحت كنه در حالي كه اين روزها مشغول دادن امتحانات عقب افتاده ترم قبلش هست و بعد از اون هم كلاس‌هاي ترم جديدش شروع ميشه و به علاوه بايد كارهاي آزمايشگاهيش رو هم دنبال كنه.
به هر حال فعلاً اولويت اول مامان و من، اين مورچه كوچولو هستش و مطمئنيم كه به لطف خدا ميتونيم از پس كارهامون بر بياييم. دعا ميكنيم كه خدا كمكمون كنه.
آخرين خبر اينكه چند دقيقه قبل از اينكه شروع به نوشتن اين پست بكنم با مامان كه از دانشگاه برگشته بود خونه صحبت مي‌كردم. خدا رو شكر هم حالش خوب بود و هم امتحانش رو خوب داده بود. فقط نگران بود كه استادش تاكيد داشت كه كار آزمايشگاهيش رو با جديت بيشتري دنبال كنه كه اون هم ان‌شاءا... درست ميشه.

اتفاقات چند روز اخير - قسمت 1

مورچه ما ديگه وارد 11 هفتگي خودش شده و به زودي دوران سه ماهه اولش تموم ميشه. اين موضوع از اين نظر مهم هست شكل گيري اصلي جنين در ماهه اول اتفاق مي‌افته و جنين توي اين سه ماه خيلي حساسه و خداي ناكرده كوچكترين موضوعي ممكنه باعث آسيب جدي و سقط جنين بشه.
اين موچه ما هم تا پنج شنبه قبل بچه خوبي بود و اصلاً مامان رو اذيت نكرد (اين مطلب رو در پست‌هاي قبلي توضيح داده بودم). اما صبح روز جمعه مامان علائمي مشاهده كرد كه كمي نگرانمون كرد. اين موضوع تا عصر اون روز يك بار ديگه هم تكرار شد و نگراني مامان رو بيشتر كرد. به خاطر همين هم قرار شد به جاي چهارشنبه اين هفته كه بوبت ماهانه ويزيت مامان بود، همون روز شنبه بريم دكتر.
خانم دكتر واقعاً انسان خوب و مهربوني هست. با دقت به حرفاي آدم گوش ميده و جوري حرف ميزنه كه بعد از اون آدم يه جور احساس آرامش خاصي بهش دست ميده و خيالش كاملاً راحت ميشه. راستي يادم رفت بگم كه معمولاً من هم همراه مامان به مطب خانم دكتر ميرم و هردو با هم ميريم پيش دكتر. به هر حال شنبه عصر با هم رفتيم پيش دكتر و بعد از حدود يك ساعت معطلي كه معمولاً در مطب تمام پزشكان اينجا اتفاق مي‌افته، بالاخره موفق به زيارت خانم دكتر شديم.
خانم دكتر بعد از شنيدن حرفاي مامان و پرسيدن چند سؤال، به مامان اطمينان داد كه اصلاً موضوع مهمي نيست و نبايد نگران باشد. البته ايشون لطف دارند و چون مي‌دونند كه مامان هم تقريباً هم رشته ايشون هست و در اين زمينه اطلاعات دارد، كامل و همراه با شكل موضوع رو براي مامان از نظر علمي توضيح دادند (چقدر از اين كار دكترها خوشم مي‌آد كه طرفشون رو بشناسند و مطابق شخصيت بيمار، باهاش رفتار كنن). خلاصه خيال ما رو از هر جهت راحت كرد.
البته براي اطمينان خاطر بيشتر، همون جا از مامان سونوگرافي كرد و مورچه رو صحيح و سالم مشاهده كرديم. بايد بگم كه خانم دكتر به درخواست مامان از من خواست كه به بخش معاينه بيام و تصوير مورچه رو توي دستگاه سونوگرافي ببينم. اين خودش تجربه جالبي بود كه ان‌شاءا... توي يه پست ديگه راجع بهش مينويسم.
بعد از اتمام معاينه من و مامان كه حالا هردو خوشحال بوديم تصميم گرفتيم به ديدن زن‌عموي من كه از شهرستان آمده بود بريم. با پسر عمو تينها هماهنگ كرديم كه بريم دنالشون و به اتفاق بريم خونه‌ي دختر عمو. سر راه هم يه جعبه شيريني گرفتيم و جاتون خالي دوتا شيريني خامه‌اي هم براي خودمون گرفتيم و همون جا از خجالتشون در اومديم (نزديك مطب خانم دكتر يه شيريني فروشي خوب هست كه هر وقت خبر خوبي بشنويم ميريم اونجا و شيرينيش رو ميخوريم).  خلاصه اون شب رو با خوشحالي به ديدن زن عمو رفتيم. البته لازمه اشاره كنم كه توي فاميل، دختر عمو و خانم پسر عموي من تقريباً از موضوع خبر دارند ولي فكر نمي‌كنم  زن عموم در جريان باشه.
چون اين پست طولاني شد، بقيه ماجرا رو در يه قسمت جداگانه مي‌نويسم...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

يك اتفاق جالب

دو روز پيش عيد فطر بود (اولين مناسبت عيد مورچه) و به همين مناسبت يك پست در وبلاگ گذاشتم. بدون آنكه به مامان چيزي گفته باشم و با او هماهنگ كنم. بعد از انتشار اين پست جديد ديدم كه مامان هم به طور كاملاً اتفاقي و با فاصله زماني چند دقيقه، يك پست مشابه گذاشته است. نكته جالبتر اين بود كه محتواي هر دو پست شباهت بسيار زيادي با هم داشتند. به هر حال اين اتفاق جالبي بود كه در آن روز رخ داد و باعث شد كه به تله‌پاتي ميان خودم و مامان بيشتر ايمان بياورم.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

اولین عید مورچه مصادف با عید فطر شد

امروز عید فطر اعلام شده و مسلمانان پس ازیک ماه روزه داری امروز را به شکرانه توفیق انجام این عبادت جشن می گیرند. داستان مورچه ما هم جالب شده! سه ماهه اول دوران جنین بودنش مصادف شده با سه ماهی که نزد ما مسلمونها خیلی مقدسه یعنی ماههای رجب، شعبان و رمضان. ما این تقارنرو به فال نیک می گیریم.
امسال خدا به من توفیق داد که بتونم تمام این ماه رو روزه بگیریم اما مامان به خاطر مورچه نتونست روزه بگیره که البته عذرش کاملاً موجه بود. به هر حال امیدوارم این عید بر همه مبارک باشه و همه ما در این ماه عزیز مشمول رحمت الهی شده باشیم.

عيد فطر مبارك

امروز يكشنبه مصادف با عيد فطر و اولين عيد در زندگي مورچه كوچولومون است. اميدوارم طاعات همه مقبول درگاه حق بوده باشه و مورچه ما هم از بركات اين ماه عزيز بي‌نصيب نبوده باشه. من اين روزها سرم به شدت شلوغ است. امتحاناتي كه تيرماه به تعويق افتاد الان در حال برگزار شدن است؛ علاوه بر اونها يكي دوتا سمينار هم بايد حاضر كنم. البته كتابم هم هست كه فعلاً اونو كنار گذاشتم. حالم هم گه‌گاهي ناجور مي‌شه كه البته به لطف خدا قابل تحمل است. خلاصه شايد فرصت نكنم زياد مطلب بنويسم. اما باز هم سعي مي‌كنم از همين الان خودم رو براي اين مسووليت بزرگ آماده كنم و درس و كارم رو با برنامه جلو ببرم تا بتونم همه وظايفم رو به عنوان يك همسر و انشا... مادر، به خوبي انجام بدم.

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

10 هفتگي مورچه مبارك

امروز مورچه ما وارد 10 هفتگي خودش شده (دقيقاً 9 هفته و 1 روز). ما كه خبر خاصي ازش نداريم، جز اينكه گهگاهي يه كوچولو مامانش رو اذيت مي‌كنه. اميدوارم مورچه سالم باشه و به خوبي مراحل رشدش رو (كه تو اين دوره خيلي هم مهم هست) طي كنه. براي خالي نبودن عريضه، عكس زير رو كه مربوط به 10 هفتگي جنين هست ازوب‌سايت "ني‌ني‌سايت" مي‌گذارم.


۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

مورچه ما دختره يا پسر؟

خداييش براي من و مامان هيچ تفاوتي نمي‌كنه كه مورچه دختر باشه يا پسر. هر دومون معتقديم كه سالم بودنش از هر چيز مهمتره. حتي من دوست دارم تا موقع به دنيا آمدنش جنسيتش معلوم نباشه تا اين موضوع هم به شيريني‌هاي لحظه تولدش اضافه بشه، هرچند مي دونم كه احتمالاً اينجوري نميشه! در هر حال فعلاً بين من و مامان يه جور شرط بندي بسته شده. من ميگم كه مورچه ما دختره و مامان ميگه كه اون پسره. بايد صبر كنيم ببينيم كه مامان برنده ميشه يا بابا.
البته باز هم تاكيد مي‌كنم كه هر دومون اميدوراريم كه خدا يه فرزند سالم و صالح بهمون بده، دختر يا پسر بودنش اصلاً مهم نيست.

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

فلسفه مورچه!

در اولين پستي كه براي اين وبلاگ گذاشتم اشاره كردم كه اين وبلاگ رو درست كردم تا درباره مورچه‌مون بنويسيم و قول دادم كه بعداً مفصل‌تر درباره اين موضوع صحبت كنم. فكر مي‌كنم الان فرصت مناسي هست تا بگم منظور از مورچه چيه، هرچند در توضيحات حاشيه وبلاگ اشاره‌اي به اون شده.
تو خونه‌ي ما هر چيز و كسي علاوه بر اسم واقعي، اسم مستعار هم داره كه البته معمولاً وقتي كه غريبه‌اي نباشد اون رو با اسم مستعارش صدا مي‌زنيم. بعضي اوقات هم اين اسامي مستعار خاصيت يك اسم رمز رو پيدا مي‌كنند و در حضور سايرين بدون اينكه اونها متوجه بشن، مي‌تونيم صحبت كنيم.
اجازه بديد يه كم به عقب‌تر برگردم. منظور از خونه ما خونه‌اي هست كه ما (مامان و بابا) توش زندگي مي‌كنيم. ما نزديك 6 ساله كه با هم ازدواج كرديم (دقيقاً ديروز ششمين سالگرد ازدواجمون بود) و توي اين 6 سال يك جامعه بسيار كوچك دونفره رو تشكيل داده‌ايم كه قواعد و قوانين خاص خودش رو داره. خدا رو هزار بار شكر كه از زندگي مشتركمون هم راضي هستيم (حداقل من كه اين طور فكر مي‌كنم!!!). حالا اين داستان اسامي مستعار هم جزئي از قوانين خونه ما محسوب مي‌شه.
اولين نام‌گذاري‌ها در مورد خودمون، يعني مامان و بابا -كه البته اون موقع‌ها هنوز به فكر مامان و بابا شدن نبوديم- شروع شد. مامان براي من كه بابا بودم اسم گذاشت و من هم براي مامان. البته نمي‌تونم اين اسم‌ها رو بگم چونكه هم محرمانه هست و هم يه جورايي شخصيه. تا يادم نرفته اين رو هم بگم كه در قانون خونه‌ي ما اسامي مستعار مي‌تونن بيشتر از يكي باشند، يعني مثلاً مامان مي‌تونه هر تعداد اسم مستعار داشته باشه. به همين دليل هم از اون روز تا حالا هم منو هم مامان چند تا اسم مستعار داريم كه هر دفعه همديگه رو با يكي از اين اسم‌ها صدا مي‌زنيم. اين نكته رو هم اضافه كنم كه رسم و قاعده اسامي مستعار يك قاعده تدريجي بود كه در طول زمان در خونه‌ي ما شكل گرفت. البته يه قاعده كلي هم بالاسر اين قانون وجود داره كه انتخاب اسامي نبايد به هيچ عنوان تلقي بي‌احترامي داشته باشه.
خب بعد از اين توضيح مفصل، بايد بگم كه ما تصميم گرفتيم براي كوچولويي كه توي راه هست يك اسم انتخاب كنيم و از بين چند گزينه مطرح شده، اسم "مورچه" انتخاب شد. در نتيجه ما (مامان و بابا) كوچولومون رو تا زماني كه به دنيا بياد، مورچه صدا مي‌زنيم و البته ممكنه بعد از به دنيا اومدنش يه اسم مستعار جديد براش انتخاب كنيم. تا اون موقع هم بر خلاف رسم هميشگيمون كه اسامي مستعار رو منتشر نمي‌كنيم، موچه رو توي اين وبلاگ همون مورچه خطاب مي‌كنيم.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

اولين تصوير از مورچه

اين اولين تصوير ثبت شده از مورچه هستش كه در تاريخ 7 شهريور گرفته شده است. بر طبق اين تصوير، سن مورچه ما برابر با 6 هفته و 1 روز است. خدا رو شكر تو اين تاريخ، مورچه كاملاً سالم بود و قلبش به خوبي مي‌زد.

اولين نوشته من

امروز 20 شهريور1388 است. مصادف با 6امين سالگرد ازدواج ماست. در ضمن 21 رمضان نيز است. مي‌دونيد يك نكته بسيار جالب اين جاست كه 6 سال پيش من و بابا در 20 شهريور كه مصادف با 13 رجب بود ازدواج كرديم و 20 شهريور امسال مصادف با 21 رمضان است در واقع بعد از 6 سال سالگرد ازدواج ما دوباره با نام حضرت علي (ع) گره خورد. اين‌ را به فال نيك مي‌گيرم و اولين نوشته‌ام را در اين وبلاگ قرار مي‌دهم. در ضمن اين اولين تجربه من در وبلاگ نويسي است. علت ايجاد اين وبلاگ رو هم كه بابا قبلاً عنوان كردند. ما نام هديه خدا رو براي اين وبلاگ انتخاب كرديم چون درست در شب اول ماه مبارك رمضان از وجود مورچه كوچولو باخبر شديم. اميدوارم بتوانم زود به زود اون رو به روز كنم و از تجربيات و خاطرات اين دوران بنويسم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

به نام خدا؛
سلام،
امروز اين وبلاگ رو ايجاد كردم تا درباره مورچه‌مون توش بنويسيم. بعداً بيشتر راجع به اين موضوع صحبت مي‌كنم.