مورچه ما ديگه وارد 11 هفتگي خودش شده و به زودي دوران سه ماهه اولش تموم ميشه. اين موضوع از اين نظر مهم هست شكل گيري اصلي جنين در ماهه اول اتفاق ميافته و جنين توي اين سه ماه خيلي حساسه و خداي ناكرده كوچكترين موضوعي ممكنه باعث آسيب جدي و سقط جنين بشه.
اين موچه ما هم تا پنج شنبه قبل بچه خوبي بود و اصلاً مامان رو اذيت نكرد (اين مطلب رو در پستهاي قبلي توضيح داده بودم). اما صبح روز جمعه مامان علائمي مشاهده كرد كه كمي نگرانمون كرد. اين موضوع تا عصر اون روز يك بار ديگه هم تكرار شد و نگراني مامان رو بيشتر كرد. به خاطر همين هم قرار شد به جاي چهارشنبه اين هفته كه بوبت ماهانه ويزيت مامان بود، همون روز شنبه بريم دكتر.
خانم دكتر واقعاً انسان خوب و مهربوني هست. با دقت به حرفاي آدم گوش ميده و جوري حرف ميزنه كه بعد از اون آدم يه جور احساس آرامش خاصي بهش دست ميده و خيالش كاملاً راحت ميشه. راستي يادم رفت بگم كه معمولاً من هم همراه مامان به مطب خانم دكتر ميرم و هردو با هم ميريم پيش دكتر. به هر حال شنبه عصر با هم رفتيم پيش دكتر و بعد از حدود يك ساعت معطلي كه معمولاً در مطب تمام پزشكان اينجا اتفاق ميافته، بالاخره موفق به زيارت خانم دكتر شديم.
خانم دكتر بعد از شنيدن حرفاي مامان و پرسيدن چند سؤال، به مامان اطمينان داد كه اصلاً موضوع مهمي نيست و نبايد نگران باشد. البته ايشون لطف دارند و چون ميدونند كه مامان هم تقريباً هم رشته ايشون هست و در اين زمينه اطلاعات دارد، كامل و همراه با شكل موضوع رو براي مامان از نظر علمي توضيح دادند (چقدر از اين كار دكترها خوشم ميآد كه طرفشون رو بشناسند و مطابق شخصيت بيمار، باهاش رفتار كنن). خلاصه خيال ما رو از هر جهت راحت كرد.
البته براي اطمينان خاطر بيشتر، همون جا از مامان سونوگرافي كرد و مورچه رو صحيح و سالم مشاهده كرديم. بايد بگم كه خانم دكتر به درخواست مامان از من خواست كه به بخش معاينه بيام و تصوير مورچه رو توي دستگاه سونوگرافي ببينم. اين خودش تجربه جالبي بود كه انشاءا... توي يه پست ديگه راجع بهش مينويسم.
بعد از اتمام معاينه من و مامان كه حالا هردو خوشحال بوديم تصميم گرفتيم به ديدن زنعموي من كه از شهرستان آمده بود بريم. با پسر عمو تينها هماهنگ كرديم كه بريم دنالشون و به اتفاق بريم خونهي دختر عمو. سر راه هم يه جعبه شيريني گرفتيم و جاتون خالي دوتا شيريني خامهاي هم براي خودمون گرفتيم و همون جا از خجالتشون در اومديم (نزديك مطب خانم دكتر يه شيريني فروشي خوب هست كه هر وقت خبر خوبي بشنويم ميريم اونجا و شيرينيش رو ميخوريم). خلاصه اون شب رو با خوشحالي به ديدن زن عمو رفتيم. البته لازمه اشاره كنم كه توي فاميل، دختر عمو و خانم پسر عموي من تقريباً از موضوع خبر دارند ولي فكر نميكنم زن عموم در جريان باشه.
چون اين پست طولاني شد، بقيه ماجرا رو در يه قسمت جداگانه مينويسم...